Friday, April 20, 2007

درباره ی عشق

1
عاشق تغییر نمیدهد. عاشق تغییر میکند. در حد توان (عدم بحران هویت) تا حدی که هویت شخصی اش فرو نریزد و تا جایی که بتواند خود باقی بماند . خود ِ عاشق. و در جریان پیمان همکاری، در وجه مشترک عشق، تغییر طرفین ِ عاشق مبنی بر اجرای مشترک صورت میگیرد، نه بر خواسته ی هر کدام از عشاق برای تغییر معشوق، یا فشار آوردن معشوق برای تغییر عاشق. که در این صورت نه تنها امرعشق از جانب طرفین حضور واقعی ندارد، بلکه آنچه میماند حضور حقیر خودشیفتگی و خودخواهی وپیامد مالکیت خواهی و تصاحب است.

2
چه به ظاهر بی قید وشرط، و چه با شمایل ِ مشخص ِ قیود و شروط، عشق بی چون و چرا وجود ندارد. زیرا این تنها در صورتی میسر است که معشوق آفریده ی عاشق باشد وبا علم به عدم امکان این آفرینش و کمال دریافت خواسته ها، همیشه چون و چرایی وجود خواهد داشت که در نتیجه ی آن مسئله ی پذیرش به میان میاید.

3
اما تسلیم شدن (تنها در ابتدای بازی) و سپس تعدیل، تطابق ودر نهایت ساختن قابی که حریم عشق (یا دیگر انواع روابط) است نه تنها افراط عاشقانه نیست، بلکه ویژگی صد در صد عشق ، وبه جزتسلیم اولیه که منحصر به عشق است، دیگر موارد، ویژگی مسلم هر رابطه از هر نوع موجود است. از رابطه نظافت چی با صاحب خانه گرفته، تا معلم وشاگرد، مادر و فرزند ، زن وشوهر، مسافر ومسافرکش ، عاشق و معشوق، و... تنها حجم و روش این تعدیل وتطابق و شکل ساختن قاب است که با نوع رابطه تغییر مییابد.

4
(من همین ام که هستم) در ساختار عشق نمیگنجد، مگر عشق یک سویه. معشوق با به زبان آوردن جمله ی (من همین ام که هستم) به عاشق میفهماند که رقم نمودار عشق ورزیدن اش نسبت به عاشق بسیار پایین تر است، وحتی به آن نزدیک هم نیست. در غیر این صورت (عشق دوسویه) معشوق میگوید:(من بیش از این نمیتوانم. این نهایت توان من است.) و صحت عشق دو سویه تنها در صورتی است که معشوق حقیقتا" تا نهایت توان یعنی تا جایی که از خود بودنش دور نشده و تغییر فاکتورهای شخصی اش لطمه ای اساسی به خودِ قبل از جریان عشق نزند، پیش رفته باشد.
این که معشوق نتواند قسمتی از خود را صرفا" به این دلیل که نمیتواند بخشی موثر از هویتش را حذف کند، نادیده گرفته و به خواسته ی عاشق تن دهد ، گزاره ای ظالمانه نیست . گزاره ی ظالمانه خواسته ی به ظاهر عاشقی است که خواهان حذف قسمتی از وجود معشوق است که به مذاق اش خوش نمی آید.

5
توان، و نه قید وشرط ، آن چیزی است که در روند کش سان و دائمی پذیرش محور قرار میگیرد.
عاشق تا نهایت توان دوست میدارد. عاشق تنها یک اسم نیست. بلکه عاشق بودن فرایندی است جاری با کنش ها، آفرینه ها و باز آفرینه های درونی وبیرونی که نتیجه ی فرایند عشق است.عاشق حرکت میکند، به دست میآورد، از دست میدهد، ابراز میکند، پنهان میکند، میسازد و خراب میکند تا همه چیز بهتر باشد. تا خود ومعشوق را با خود در کامرانی بیابد. تا معشوق را در کنار خود حفظ کند. چراکه نیازمند عشق ورزیدن است، چنانچه نیازمند دریافت عشق. و لذت عشق ورزیدن را همراه با لذت دریافت عشق، در گردش متناوبی از لذت، با معشوق همزمان مبادله و تقسیم میکند.

6
پذیرش قید و شرط ها یا شرایط موجود، مبتنی برتوانایی یا ناتوانایی های معشوق، تحمیل قید و شرط های وی برعاشق نیست. و البته واکنشی نسبت بدان شرایط است، با خواست و اراده ی عاشقانه و خشنودی از حصول توفیق نه تسلیم.
در چنین مسیری عشق همچون ترازویی دو کفه ای عمل میکند که عاشق و معشوق هرکدام در یک کفه ی آن ، با فرض دو قطبی بودن جریان عاشقانه (عشق دوسویه)، در تلاش برای برقراری تعادل، در نوسانی نزدیک قرار دارند زیرا که هرکدام در آن واحد هم در قالب عاشق و هم در قالب معشوق به ایفای نقش خواهند پرداخت. در این نوسان تنگاتنگ، در صورت کم وزیاد شدن بیش از حد یکی از کفه ها، تحت تاثیر وزنه ای چون استبداد یا بی عدالتی عاشقانه، ترازو واژگون شده و نظام عاشقانه سقوط خواهد کرد.

7
هیچ چیز جهان عمومی نیست. و عدم عمومیت نیز چون عدم قطعیت، در تمام اجزای هستی غیر انکارپذیر. در عمومیت هر چیز همچون عشق، تنها انگاره هایی هست که هر انسانی همچون هر عاشقی از دید خود آنها را باز میسازد (بارت). هیچ دو انسانی حتی دوقلوهای همسان در تمام جهان وجود نداشته و ندارند که حتی یک فاکتور فیزیکی یا غیرفیزیکی ِ کاملا همسان داشته باشند. همانطور که هیچ دو اثر انگشتی برابر نیست. هیچ دو انسانی مثل هم صحبت نمی کنند (چامسکی) و حتی هیچ دو دستپخت همانندی پخته نخواهد شد! (آشپز!) اما این بدان معنا نیست که انگاره های فطری ی مبتنی بر اخلاق انسانی که رفتار های عاشقانه نیز زیر مجموعه ی آنها قرار میگیرند، ساختاری عموما" استثنایی و فرازمینی دارند. عاشقانه ها شاید کمی فراسوی خیر و شر(نیچه) اما در تقابل با آن دو قرار نمی گیرند، چنانچه ایثار فراسوی خیر، و استبداد فراسوی شر.
هیچ بشری از سوزش سیلی ذوق زده نمیشود مگر آن که مازوخیست باشد. وهیچ عاشقی راضی به آزار معشوق نیست مگر این که خواهان مالکیت وی باشد نه عشق ورزیدن.
( من عاشق تو هستم. و تو باید به خاطر من خودت را تغییر بدهی. تو باید به خاطر من دست از این کار برداری. تو باید این گونه باشی وآن گونه نباشی . واگرنه مجازات خواهی شد. واگرنه به تو خیانت میکنم . واگر نه ترک ات میکنم . واگر نه عاشق من نیستی. ) عاشق مجازات نمی کند. عاشق امر نمیکند. عاشق میپرسد، در خواست میکند و حق انتخاب میدهد با این انتظارکه معشوق تا آخرین حد توانش به خواسته ی او احترام بگذارد، واگر نه می پذیرد. زیرا راضی به آزار معشوق نیست.
صاحب چنین جملاتی بهتر آن است که بگوید: (من مالک تو هستم. تو متعلق به من هستی.) و در نهایت در صورتی که معشوق به تمام خواسته هایش تن دهد، روزی خواهد گفت: (من مالک تو هستم . وهر گونه بخواهم با تو رفتار میکنم. من حق دارم تورا در فاضلاب پرتاب کنم، آتش ات بزنم، بفروشم ،قمارکنم، ببخشم یا در سطل زباله بیاندازم.)
تملک خواهی:
عاشق با پی بردن به این که مشکلات رابطه ی عاشقانه اش در اشتیاق بی امان اوبه تصرف معشوق به این شیوه وآن شیوه ریشه دارد، تصمیم میگیرد تا از این پس تملک خواهی را از دید خود به کل کنار بگذارد (بارت).
فروردین 86