Sunday, January 24, 2010


تحلیل رمان خانم دالاوی- روزنامه ی اعتماد

میگوید که گلها را خودش میخرد. روزی در اواسط ژوئن، صبح زود، پس از اینکه بیداری اش با فکر کردن آغاز میشود. روز میهمانیست. (وظایف لوسی سرکارگر خانه، آمدن کارگران برای بیرون آوردن درها)، روزی پر از کار برای زنی که قبلا به خاطر شنیدن قابلیت عجیبش در میزبانی، از زبان کسی که عاشقش بوده، گریسته است. و روز آغاز میشود. با غژغژ لولاهای پنجره، شیرجه زدن در هوای خنک صبح ماه ژوئن، و تصویر آزارنده و دوست داشتنی « پیتر والش»، مردی که سالها پیش « کلاریسا » عاشقش بوده، و با این وجود به او جواب رد داده، با « ریچارد دالاوی » ازدواج کرده، و هنوز پس از سالها وقتی چشم باز میکند، نفس میکشد، و کارهایی که باید طی روز انجام دهد، یکی یکی در ذهنش به او سلام میکنند، جزو اولین تصاویر ذهنی اوست. بجا بودن،حضور تصویر « پیتر والش » در چنین زمانی( اول،در سطرهای ابتدایی رمان، و دوم هنگام بیدار شدن کلاریسا از خواب، پس از سالها) در ذهن قهرمان اصلی داستان ِ « خانم دالاوی» ، و شناساندن « پیتر والش » به عنوان قهرمان دوم، در شرایطی که در ادامه¬ی داستان یا حتی در ابتدای آن بسیار دقیق اشاره میشود که « پیتر»حدود پانزده سال است عملا هیچ حضوری در زندگی « کلاریسا » ندارد، و « کلاریسا » با علاقه و انتخاب خود، و نه به اجبار یا تردید، « ریچارد » را به « پیتر» ترجیح داده است، کمی برای کسی چون « ویرجینیا ولف» نااستادانه، احساساتی وار، و از دست در رفته به نظر می رسد و شاید این اولین نکته ایست که برای مخاطب ، البته نه در بار اولی که رمان را میخواند، بلکه وقتی به تفکر می نشیند، یا برای بار دوم، خصوصا" بیست صفحه ی اول رمان را مرور می کند، سوال بر انگیز است. اینکه چرا مخاطب در برخورد اول با این سوال در گیر نمی شود، به مهم ترین و مشخص ترین ویژگی سبکی این متن، یعنی پیچیدگی به علت هجوم تلفیق شده ی تصویر و تفکر بر می گردد. چیدمان مسلسل وار تصاویر اعمال ریز و روزمره ی قهرمانان، در حالی که افکار آنها یکی پس از دیگری در غالب جریان سیال ذهن، یا شاید بهتر باشد عبارتی گویا تر را جایگزین کنیم، چیزی مثل« شبیه سازی ذهن در متن»، لابلای این تصاویر چیده می شود، طوری مخاطب را درمتن فرو می برد، که به شرط هوشمندی، نهایتا" بتواند به درک درستی از روال مسلط بر روابط جاری در متن دست یابد و نه بیشتر.
و درست در همین نقطه، بالادستی نوشتار دقیق « ولف » بر همتای فرضی تصویری اش بارز می شود. در حالی که اغلب برتری تصویر به خاطر راحت الوصول تر بودن، و انتقال سریع تر آن نسبت به متن، همچنین قابلیتهای اجرایی آن در توصیف فضا ها نسبت به ادبیات غیر قابل انکار است، در « خانم دالاوی» ولف این قاعده را قدرتمندانه می شکند، که گذشته از عنصر جذابیت تصویری، چنان بر سینما پیشی می گیرد که احتمالا دنیای دیدنی ها به این زودی ها به گردش هم نمی رسد.
قطعا" برای تصویر کردن اینکه مثلا یک قهرمان بتواند ظرف چند ثانیه در حال رفتن به سمت پنجره و کشیدن یک پرده، و هم زمان نگاه کردن به پنجره ی همسایه ی روبرو، چند فلاش بک به گذشته، به علاوه ی افکار و احساسات نهفته در آن چند لحظه را داشته باشد، و در عین حال حواسش به جمعیت میهمان های اطراف و غیره و غیره باشد، نه تنها زمان، هزینه، و نگاتیو بسیاری لازم است، بلکه اصولا نه جذاب و نه امکانپذیر است.
اما واقعیت این است که تکنیکی چنین نخبه گرایانه در کتابی با چنین روایتی، نه تنها نخبه گراتر نمود می کند، بلکه مدام به مخاطب سیلی می زند. و با وجودی که به نظر می رسد این شاخصه، به خاطر غلبه و قدرت بیش از انتظار تکنیک بر روایت نیست. این قدرت اجرای « ولف »در تلفیق ها و شبیه سازی ذهن در متن، و توانایی بی مثال او در نگاه کردن از دریچه ی چشم قهرمانانش نیست که « خانم دالاوی» را تبدیل به متنی سخت در ارتباط با مخاطب می کند، بلکه فقدان حضور نقطه ی اوج، و ملایم سازی و انحلال اتفاقات و احساسات در روزمرگی و ریز کردن آنهاست، که روایت را اینطور از مخاطب دور می کند. در حالی که گذر از لحظه های به هم پیوسته ی « خانم دالاوی» چنان نزدیک، کند، و عادی است که پیش از این مخاطب بدون اینکه آنها را دیده باشد از کنارشان گذشته است. درست مثل گذر عمر و رسیدن از جوانی به پیری که هرگز به چشم نمی آید. گویی مخاطبی که انتظار دیدن یک عکس را دارد، ناگهان نه از دریچه ی دوربین فیلم برداری، بلکه از دریچه ی چشم انسان جهان را می بیند، گرچه این جهان به جهان واقعی خودش بسیار نزدیک است، اما دور از انتظار اوست. گویا ولف زندگی را آنگونه که هست نوشته است، این جمله را قبلا" شنیده ایم که: « زندگی فیلمی است که خوب ساخته نشده.»( «گودار») و اینجا شاید بهتر باشد که بگوییم، زندگی رمانی است که خوب نوشته نشده. اما اگر مخاطب قرار باشد هنگام برخورد با چنین پدیده ی دور از انتظاری، چیزی به همان اندازه عجیب و دور از انتظار را ببیند، تنها شوک را تجربه خواهد کرد، ولی در غیر این صورت، (مثلا خودش را ببیند که با خانواده اش روی کاناپه نشسته)، علاوه بر شوک دچار نوعی گیجی و سر در گمی نیز خواهد شد. و از خود خواهد پرسید، که حالا باید چه کند؛ چه بگوید؛ یا چه فکر کند. و «ولف» در « خانم دالاوی » چنین می کند.
یک رمان دویست صفحه ای که تماما" از یک صبح تا شب اتفاق می افتد. اتفاقات اصلی که مهمترینشان دو اتفاق عشقی معمولی است، قبل از زمان فعلی داستان اتفاق افتاده و تمام شده اند. ماجرای مرگ« سپتیموس »، یگانه اوج رمان، از پیش قابل انتظار است و حتی می توان گفت مرگش به علت اینکه بیش از زنده بودن مرده ای متحرک است، قدرت چندانی در متاثر کردن خواننده ندارد. حتی ماجرای عشقی« پیتر والش » با « دیزی » زن جوانی که در هند، چشم انتظار اوست، و شاید کنجکاوی برای فهمیدن عاقبتش تنها محرکی است که علاوه بر زندگی معمولی « کلاریسا »، مخاطب را تحریک به ادامه ی متن می¬کند، به هیچ سرانجامی نمی رسد. نمی توان ادعا کرد که میل مخاطب در انتهای کتاب برای فهمیدن سرانجام کار یا شاید چیزی که در کل رمان به نوعی حس هیجان طلبی اش را برای ادامه¬ی آن ارضا کند،( مثلا اتفاق خاصی در میهمانی) سرکوب شده باقی می ماند، زیرا این میل گرچه با انتظارات همیشگی خواننده پاسخ داده نمی شود، اما با نوعی عرفان ملموس و خانگی جایگزین می شود. طوری که وقتی رمان به پایان می رسد، خواننده( به شرطی که در حد خوانش آثار نویسندگانی چون ولف باشد، زیرا در غیر این صورت تعداد صفحات خوانده شده به ده صفحه هم نخواهد رسید.) بر خلاف انتظار خودش ناراضی نیست. گویی پاسخ امیال خود را در قالب دیگری دریافت می کند، از جنس همان قالبی که « مایکل کانینگهام » در «ساعت ها»، نه در آن بخشی که به کل، از پیوندهای ساختاری« ولف » جداست، بلکه در آن بخش که از بعد معنایی به « ولف » پهلو می زند، ارایه می کند. اما این همه به این معنا نیست که « خانم دالاوی» با وجود یگانگی موضوعی اش از فقدان اتفاق داستانی رنج نمی برد.
ساختار و بافت بدیع « خانم دالاوی » نیز به همین نحو ریزبافت و مدل دار است. تغیر مداوم زاویه ی دید راوی، نه به شکل تغیر شخص روایت کننده، بلکه با تغیر نگاه راوی، به طوری که در تمام متن این دانای کل است که روایت می کند، اما گاهی مثل« ویرجینیا » ولف فکر می کند و از نگاه او حرف می زند( با جملات و الهامات به شدت شاعرانه، بیشتردر قالب استعاره که اغلب درخشان و گاهی زائد هستند. در ادامه به موارد اشاره خواهم کرد.) ، گاهی « کلاریسا دالاوی» زنی معمولی که میزبانی است فوق العاده، مهربان، از طبقه ی بورژوا ، « پیتر» تحصیل کرده و جنتلمن با آرزوهای از دست رفته، « ریچارد دالاوی » موقر و متین،« الیزابت » نوجوان، دوشیزه « کیلمن» بدخلق حسود و تنها، « سپتیموس » و دنیای دیوانگی اش، « لوکرزیای » درمانده، « سلی ستون » پرشور و با اعتماد به نفس، « الی هندرسن » بیچاره و خجالتی و..... . اما این تغیرات به قدری استادانه و به هم پیوسته اند که بدون هیچ برش یا پاساژی درست در امتداد هم تا به انتهای متن پیش می¬روند. حتی مونولوگ ها ( تک گفتارها)، نداهای درونی، یا حتی دیالوگ های کوتاهی بدون علامت نقل قول به شکل متوالی در همین امتداد آمده اند. برش هایی کاملا موجود با مرزهای محو شده مثل خطوط اصلی که هنگام تکمیل یک طراحی با محو کن محو شده باشند. از آنجا که بیشتر حرکات متنی درونی اند،« ولف » برای ایجاد توازن، اول در بافتار و سپس در ساختار، دست به شکستن فضاهای درونی با استفاده از المان های بیرونی می زند. این ویژگی مهمترین، مشهود ترین و اصلی ترین خصوصیت تکنیکی « خانم دالاوی » است.
اما از آن مهمتر این است که نه تنها فقط به خاطر چاشنی زدن به دنیای درونی قهرمانان نیست که چنین می¬کند، بلکه این دست فضاسازی های برش دهنده که عموما" شامل حرکاتی ریز و پیش پا افتاده هستند، مثل عبور از خیابان، برداشتن چیزی، پوشیدن جوراب... ، در عین بی اهمیت بودن کاملا" مرتبط، متصل، و گویای حس موجود در آن لحظه و آن فضا می باشند. و با وجودی که« ولف» قبل از تالیف « خانم دالاوی » بارها به هدفش در بدعت گذاری، وشکستن ساختار رمان کلاسیک اشاره می کند، ( طی نقدی که در سال 1910 می¬نویسد، و در مقاله ی « رمان¬های مدرن» صریحا" اشاره می کند که سعی در اصلاح رمان رئالیستی، استفاده از مواد خامی چون تاثیرات گوناگونی که هنگام رویارویی با جریانات عادی زندگی به ذهن می رسند، تغیر زاویه ی دید، حذف عناصر غیر لازم، درون مایه ی روانی شخصیت ها و... را دارد. همچنین در 30 اوت 1923 از کشف تازه ای می نویسد که بعد ها آن را « فرایند تونل زدن» می¬نامد، اینکه گذشته را هرگاه که لازم بداند تکه تکه کند، تکیه بر نماد سازی، و اینکه در پشت شخصیت¬هایش تونلی بسازد که او را به عمق، انسانیت، و طنز برساند.) اما با تمام این پیش فرض ها، در این اثر مطلقا" تکنیک، اضافه باری بر محور رمان ندارد. بلکه به شکلی واحد، هماهنگ و همگون در کل متن فرو نشسته است و نه از آن جداست، نه بیرون می زند. مثلا" در صفحه ی هجده پس از آمدن پشت سر هم صحنه هایی با فواصل زمانی و ذهنی ناگهان می نویسد:« اینجا حالا در برابرش زن چاقی که در تاکسی نشسته بود..» یا در صفحه ی نوزده بعد از یک پرگراف فراز و فرود راجع به مرگ می آورد:« حالا که به ویترین مغازه ی « هاتچارد » نگاه می کرد..» یا در صفحه ی دوازده در توصیفی درخشان از فضا، همراه با ارایه ی دیدگاهی کلی از زندگی، با عبور از خیابان « ویکتوریا »، ضربه های ساعت « بیگ بن »، و صدای آژیر، بیش از خیابان« ویکتوریا »، آن لحظه و حسی که در« کلاریسا دالاوی » حضور د ارد را به تصویر می کشد. یا برداشتن کلاه از سر، هنگام ملاقات با « هیو ویتبرد» در صفحه ی پانزده نیز مثالی از این دست است. « ولف » عمیقا" سعی دارد که با استفاده از عادی ترین دستمایه های زندگی، به بیان عمیقترین احساسات برسد.
اما در کنار این استاد کاری گاهی(خصوصا در بیست صفحه ی اول) با آوردن اسامی یا توصیفاتی نابجا به متن ضربه زده باشد. مثل اشاره ای که به « فرالاین دانیلز» در ابتدای صفحه ی هجده می کند. کسی که کلاریسا چیزهای کمی از او آموخته است. و معلوم نیست چه کسی بوده.یا بعدا" چه شده.( احتمالا معلم مدرسه یا سرخانه ) می شد به همان نام ( معلم) از او یاد کرد. از این اسامی در سراسر رمان چندین مورد وجود دارد که خواننده مجبور به سپید خوانی آنها میشود. و البته حذف آنها هیچ تاثیری در کل رمان نداشته، که قطعا بهتر است زیرا این کار تنها باعث ایجاد دیواری بین موارد شخصی نویسنده و مخاطب میشود، وقتی از کسی نام برده میشود که مخاطب هیچ تصویر ذهنی از او ندارد، تنها یک اسم تاریک را مجسم میکند. اسمی که هیچ دانش یا پس تصویر ذهنی از آن ندارد، اما وقتی میگوید معلم، این واژه عمومیتی ذهنی را شامل میشود. هر کس به زعم خود تصویری از معلم در ذهن خود دارد تصویری آشنا که برای هر تک مخاطب شخصی است و برای عموم مخاطبین آشناست. این گامی به سوی اعاده ی قدرت به فرایند خوانش، به شعور مخاطب و به اصول هرمونوتیک است. از آن گذشته حضور چنین اسامی و پرسوناژ های نا کارامد، به دلیل نداشتن نقش مشخص و لازم در آن لحظه، در ادامه ی متن نیز کاملا" فراموش می شود، و جز گیج کردن مخاطب و خصوصی کردن متن تاثیر دیگری ندارد..
زبان شاعرانه و تصویر سازی شعر گونه، ویژگی دوم « خانم دالاوی» است. این مشخصه مانند پس زمینه¬ای در پشت متن که گاهی کم رنگ¬تر و گاهی پررنگتر می شود سایه روشن متن را تشکیل میدهد. سایه روشنی که مثلا" در صفحه ی دویست و هفده( اشاره به پری دریایی) یا در صفحه ی بیست و نه( پس از رفتن اتو موبیل) با رنگ هایی به شدت درخشان و هماهنگ، و در ابتدای صفحه ی بیست و هشت، کم رنگ و ناهماهنگ نقاشی شده است. یا در صفحه ی چهل و دو گویا برای لحظاتی این ویرجینیا است که در غالب « خانم دمپستر»، « آقای بنتلی»، و مردی با ظاهر فکستنی، که روی پله های کلیسای جامع« سنت پل» ایستاده، حلول کرده و فراموش کرده است که قرار است بجای آنها نگاه کند، فکر کند، و حرف بزند. اما گذشته از قسمتهایی که زبان شاعرانه، یک پراگراف یا یک صفحه را، کاملا در بر می گیرد، سطرها، ترکیبهای وصفی و اضافی شاعرانه در سراسر متن حضور قاطع دارند. و همین حضور قاطع است که متن « خانم دالاوی» را داری پس زمینه ی تفکیک ناپذیر شعریت می کند. ترکیباتی مثل:«سوهان کشیدن بر ستون فقرات»( ص34)، « جمع شدن شایعات در رگ ها» ( ص31)،« نفس تیره ی پرستش» (ص27)،« روح زنگ زده» (ص 22)، « فریاد مه آلود» (ص206)، « فنجان چشم»( ص206)« الیزابت، کره اسب لنگ دراز خوش ریخت احمق» (ص 193) و.... . پیداست که این شاعرانگی همچنان که رمان به جلو می¬رود، داستانی تر جایگاه خود را در متن پیدا می کند حال آنکه در اوایل آن شعری تر است.
اما همچون تمام رمان ها، اثر انگشت قابل شناسایی مولف، هر چند در کمال استادی خود را در متن سر به نیست کرده باشد،( مرگ مولف) باز هم در جایی منعکس خواهد شد. من فکر می کنم که در « خانم دالاوی» اولین اثر انگشت « ویرجینیا»، صورت « کلاریسا » و حسی است که« کلاریسا » نسبت به چهره ی خودش دارد. چهره ای که بسیار به چهره ی نویسنده شباهت دارد. و طبقه ی اجتماعی که « کلاریسا » به آن تعلق دارد، همانی است که خود« ویرجینیا » در دل آن پرورش یافته است. این جهان، جهان پرده هایی با نقش پرندگان بهشتی، گیره ی ذغال برنزی، مهمانی، و مجاورت با دوستان اینچنینی و آنچنانی، جهان دیرآشنای« ویرجینیا»ست. جهانی که« خانم دالاوی » را با تمام وابستگان ، اشیا، و لحظه های ریز و درشتش دوباره در آن می آفریند. و اما « سپتیموس» مرد دیوانه، و بیش از دیوانگی، افسرده ای که فکر می کند رسالتی در قبال نجات جهان دارد، افسردگی اش ناشی از تجربه ی دردناک جنگ و مرگ هم قطارانش است، و امروز که پس از پایان جنگ در« ریجنتز پارک » نشسته است، بیش از انسان ها به درختان می¬اندیشد، همچون کلاریسا که به فکر گیاهان است.( سطر پانزدهم از شروع رمان درصفحه ی یازده) آیا هویت انسانی که گیاهان را دوست دارد، و سپتیموس افسرده که سر انجام به خودکشی ای از پیش فکرشده دست می زند، اثر انگشت مشخصی از شخص « ویرجینیا ولف » نیست؟ « ویرجینیا»یی که نه مرگ هم قطاران، بلکه مرگ اعضای خانواده اش او را افسرده تر از پیش می کند، و تاکیدش بر درک حضور دوست داشتنی گیاهان هنگام تورق برگ های زندگی اش مشهود است. آیا درماندگی« لوکرزیا» همسر « سپتیموس » بسیار شبیه درماندگی « لئونارد ولف» نیست؟ یا شباهت اعتماد به نفسی که در« سلی ستون» وجود دارد، یا توانایی آمیخته با ناتوانی که در « پیتر والش» هست؟
گویی ویرجینیا خود و روزی از روزهای خود را در مغزهای قهرمانان متن نخبه گرای خود، و در تمام بازی های زبانی که « خانم دالاوی» را سرشار کرده اند، سلول به سلول، و ثانیه به ثانیه، تقسیم کرده است.
همت و توانایی خانم « خجسته کیهان» در ترجمه ی بسیار بسیار دشوار این اثر جای تجلیل و ستایش دارد.

22/11/86 الهه رهرونیا