نقدی بر رمان «موجها» نوشتهی «ویرجینیا ولف»، ترجمهی «مهدی غبرایی»
الهه رهرونیا( این مقاله تنها در وبلاگ شخصی من منتشر شده است.)
ویرجینیاوولف نویسندهای دشوار است. و نوشتن بر آثار او دشوار تر. نه تنها به لحاظ پیچیدگیهای متنی وی که البته بخش اعظم ماجراست، بلکه به دلیل اینکه او یک انگلیسی است. استفاده از صفتی مکانی در یک نقد ادبی قطعا نامتعارف به نظر میرسد، اما به گمان من بُعد موقعیت سنجی در مقولهی نقدادبی قلّهای تاریک و مرتفع است که حرکت در راستای شفاف سازی آن برای کشوری جهان سومی چون ایران، موردی حیاتی است. تصور کنیم آثار وولف توسط یک نویسندهی ایرانی، عرب، یا آفریقایی نوشته میشد. در آن صورت شاید نامش تنها در جرگهی نویسندگان تجربه گرا قرار میگرفت. در نهایت بدبینی ویرجینیا وولف نویسندهای نو آور است، نویسندهای که در تاریخ نقد ادبی ایران به درستی شناخته شده نیست؛ گه گاه مورد ستایش قرار گرفته، و آثار وی به دلیل بزرگ بودن اسمش هرگز به شکل انتقادی مورد بررسی واقع نشده است. گویی وولف بتی بوده که حداقل در ایران، کسی جرات اشاره به لب پریدگیهای او را ندارد. با کمی هوشمندی و با یاد آوری اسامی کسانی چون، ویلیام شکسپیر، جیمز جویس( در همسایگی و رقابت با بریتانیا) و حتی نامی چون جی. کی. رولینگ ، صحت این قصه و عمومیت یافتن آن مبنی بر تسلط کشوری با سابقهی استعماری طولانی، و زبان حاکم، در مقایسهی با کشوری چون ایران که تعداد تکلم کنندگان زبانش قابل مقایسه با زبان اینگلیسی نیست، دلیل این تفاوت به خوبی قابل تشخیص است. این بمباران ادبی انگلستان نیست، تنها نگاهی دیگر است، بدین معنا که در جهان متن، اگر نخواهیم صفت برجستهتر را به کار بریم، همتایان این اسامی بسیارند، اما آیا زمانی که نام ویلیام شکسپیر بر زبان میچرخد، میتوان وزن این نام را با هیچ یک از نویسندگان هم سطحش مقایسه کرد؟ هرگز. به گمان من اثری چون موجها که بیش از هر دلیل دیگر به خاطر فرم خاص، و نزدیک بودنش به زبان شعر، به عنوان بزرگترین دستاورد وولف شناخته شده است؛ گذشته از قدرت، توانایی و جسارت او در بخش سنت شکنانه اش، برای نویسنده ای با شهرت او، اثری است که نقاط فروهش آن نیز جای تامل دارد.همواره وولف را به خاطر توانایی اش در دیدن زوایای ریز روح و توانایی دوباره ی او در بیان این زوایای ریز میستایم. او نویسنده ایست که گویی قهرمانانش را لحظه به لحظه زیسته است. اما گاهی زیستن این قهرمانان آنقدر به زیست حقیقی او ( شاید به دلیل قرار گرفتن در فشارهای روحی) نزدیک است که متن مبتلا به مولف میشود.
قرار است موجها از زبان شش راوی؛ سه مرد و سه زن، از خردسالی تا بزرگسالی به صورت تگ گوییهایی به هم پیوسته روایت شود؛ و در فصل آخر با یک تک گویی پنجاه صفحهای، ( فرو رفتن هر شش نفر در یک راوی که طولانی بودن آن به شدت به متن آسیب زده است) به پایان برسد. یا آنطور که خود وولف مدعی است، تمام بیهودگی و شکوه زندگی را در قالب کلام بریزد. بدون ریشهیابی فرمیک، که مفصلا" به آن خواهم پرداخت، ایدهی خوبی است که میتوانسته است یک شاهکار ادبی باشد، اما نتیجهی اجرایی آن متنی دشوار است که خصوصا در صفحات پایانی خواانده را پس میزند. گویی که خواننده متن را تمام شده میابد و تنها برای اینکه کتاب را به پایان رسانده باشد به خواندن ادامه میدهد.( اگر ادامه بدهد.) به نوعی که این دشواری فقط به دلیل قدرت متن و در نتیجه دشواری درک آن برای مخاطب نیست، بلکه به دلیل گم شدن نویسنده در متن اش و دور شدن او از خواننده است. رمانی بلند که در ابتدای هر فصل تابلویی رنگین و با شکوه و گاه با افراط در استعارههای شخصی، تو در تو، و گاه تکراری، عبور خورشید بر افق دریا را تصویر میکند. به طوری که در فصل اول خورشید در آستانهی طلوع بوده و تک گویی ها از زبان قهرمانان خردسال آغاز میشود و همچنان که متن پیش میرود، فصل به فصل، خورشید به موازات رشد قهرمانان، در افق بالا میآید، به پیش میرود، تا جایی که به گاه پیری و نزدیکی مرگ قهرمانان غروب کرده و ناپدید میشود. بیشترین حجم این تک گویی ها به شرح مفصل و جزئ به جزئ فضایی میگذرد که شش راوی متن در آن حضور دارند، و مابقی شرح احساسات و دریافتهای آنان از عوامل اطراف است، که این توصیفات گاه خسته کننده و نا کار آمداند که با انبوهی از اشارات بینامتنی، آمیخته اند، طوری که بخش عمدهی ماجرای زندگی پرسوناژها و اتفاقاتی که میتوانند برای مخاطب جذاب باشند، حذف شده و فقط اشارات کوچکی به آنان میشود و با این تکنیک، پلاتی که وجود خارجی ندارد، به عمد از هم پاشیده تر شده است. مثلا نیمی از فصل سوم به شرح احساسات، افکار و جزئیات ریز و درشت راوی ها در اولین گردهماییشان در رستوران اختصاص دارد. وولف مدام از بیرون و درون شش راوی اش، تابلو ارایه میدهد، تابلو هایی دقیق با تمام جزئیات اما در محیطی تاریک و موهوم. اما مثلا در مورد ازدواج برنارد یا مرگ رودا یا ثروتمند شدن لوییس، فقط اشاره ای کوتاه میکند و از آن رد میشود. در واقع موجها رمانی توصیفی و بدون اتفاق است، رمانی که دو نقطهی اوج آن یعنی بوسیده شدن لوییس توسط جینی، و مرگ پرسیوال در آن کمرنگ و نهایتا" پراکنده و گم میشود. موجها اگر چه سرشار از برون ریزی های شاعرانه و ناب است اما بیش از هر چیز متنی ساکن است، و بر خلاف اسمش شبیه دریاچه ای آرام و بی موج است، با حرکات ملایم آب و موجودات، دریاچهای که نویسنده با نگاهی میکروسکپی از اتفاقات بیرونی آن بدور میماند، و حرکات پرندگان، کرمها، ماهی ها، و دیگر جنبندگان آن را به آرامی از زیرعدسی میکروسکپش بر میگزیند. آنها در فرمی از پیش تعین شده، سالیان سال در کنار هم زیست میکنند، حال آنکه میتوانست بجای هر کدام از آن توصیفات، گل یا جنبنده ای دیگر، با رنگ و لعابی دیگر وصف شود، صحت این نکته آنجا نمود میکند که وولف در انتخاب یا اجرای لحن روایت کنندگان بجای تکیه بر فاکتورهای داستانی و ویژگی های پرسوناژهایش، تنها به حفظ ریتم، موسیقی درونی، و زبان شاعرانه میپردازد؛ حال آنکه ادعای موجها بیش از هر چیز رمان بودن است. رمانی با شش راوی، از دو جنس که از خردسالی تا پیری همگی با یک زبان و لحن سخن میگویند؛ و در صورت برداشتن اسامی از ابتدای هر سطر تشخیص اینکه چه کسی روایت کننده است تقریبا" ناممکن است. مگر اینکه در آن سطر اشارهای به کلیدی خاص شده باشد. وگرنه کوچکترین تغیر زبانی و لحنی چه به لحاظ اشخاص و چه به لحاظ سن و سال آنان صورت نمیگیرد. این ایراد بزرگ به هیچ وجه با استناد بر یک دورهی زمانی یعنی دوره ای که وولف در آن به نوشتن میپرداخته است؛ قابل تو جیه یا دفاع نیست زیرا که در همین دوره نویسندگانی چون« همینگوی » آثاری خلق نمودند که نه تنها بدین لحاظ ایرادی بر آنان وارد نیست بلکه این اِعمال قدرت به شکل کاملا والایی در آثار آنان رخ داده است. در مقایسه با خانم « دالاوی» که از دیگر اثار موفق وولف به شمار میآید، بر خلاف موجها راوی دانای کل است که از نگاه قهرمانان متفاوت سخن میگوید و با این ترفند؛ وولف دانسته یا ندانسته این ضعف را از رمانش زدوده است.یعنی عدم وجود تفاوت در لحن قهرمانان، چون راوی دانای کل است به چیزی لطمه نمیزند،زیرا نیازی نیست که دانای کل لحن های متفاوتی داشته باشد. از آن گذشته خانم دالاوی رمانی است که در زمان و مکانی محدود اجرا میشود. یک صبح تا شب، در خانه یا خیابانهایی محدود، این است که پرداخت بسیار وولف به جزئیات، توجیه پذیر است. و سوم اینکه بر خلاف موجها در خانم دالاوی نقاط اوج زندگی قهرمانان، دقیقا" همانهایی است که وولف بر آنان تکیه میکند، و همین نکته رمان خانم دالاوی را جذاب تر از موجها به دست میدهد؛ گرچه وصف ماجراهای دو خانواده ی( کلاریسا دالاوی و سپتیموس) و وابستگان آنها در زمان و مکانی چنان محدود، با فلاش بکهایی که به بیرون و درون دارند، و آنهمه احساسات و تصاویر سورئالیستی درونی، نهایتا" خواننده را کمی خسته میکند اما با این وصف خانم دالاوی رمانی جذاب است. در موجها وولف میخواهد که این محدودیت را بشکند، و سعی بر گستردگی دریایی دارد که از هر طرف با خشکی محصور شده است. او تابلوها و اشیای زیبایی را میسازد و در موزهای به نام موجها آویزان میکند، غافل از اینکه نور این موزه برای دیدن این همه شیی کافی نیست.
تفاسیر و تقدیرهایی که منتقدانی چون، فرانک کرمود، استیون اسپندر، ماکس پل فوشه، مونیک ناتان، لوییس کرونل، یا حتی تی اس الیوت، و.... بر آثار وولف آورده اند، اگر چه دور از انصاف نیست، اما در مورد صیقل خوردگی و موجز بودن متن های وی، بیشتر به مجیز شبیه است. با این وصف، پیداست که سرچشمهی اهمیت و اعتبار وولف بیشتر جنبهی ویرانگری و طغیان او بر علیه هم عصرانش است. این فراروی و به چالش کشی، خصوصا" پس از مبارزات و پیروزی وی در احقاق حق رای زنان، بیش از پیش او را در جایگاهی رفیع تثبیت میکند، اما آیا حقیقتا" اصلاحات پیشنهادی وولف، با ویژگی هایی چون، کم مایه نمودن سوژه، عدم تبعیـت آن از پلات؛ و گریز از اصل پلات و محور، و تگ گوییهای مشابه؛ باز هم جایگاه رفیعی در میان خوانندگان داشته یا دارند؟ پاسخ منفی است. زیرا بدیهی است که رمان میباید گذشته از اجرای تکنیک، دارای روح داستان، و جذابیت باشد. جذابیتی که جز بر مبنای سرنوشت قهرانان، شناخت سوژه ها و ایجاد اتفاق به دست نمیآید. بهانه کردن سوژه برای بیان یک تم خاص که معمولا" مرگ، پوچی و ناپایداری زندگی است، لطمهی بزرگی بر آثار وولف وارد آورده و آن لطمه تکرار یک تم در همه ی آثار اوست. گذشته از اینکه برخی از هم عصران وولف در لفافه اظهار داشته اند که زبان این نوشته ها، اغلب مشابه حرافیهای نامفهومش در طی دورههای افسردگی شدید، و رسیدن به مرحلهی «جنون حرفی» است. او پس از بازبینی رمان « اتاقی از آن خود» در خاطراتش راجع به این کتاب اینطور مینویسد:« به گمانم این کتاب سرنوشت نگران کننده ای دارد. خواننده ضمن خواندن آن حس میکند که موجودی خلق شده، سرش را پایین انداخته و بیاعتنا به محیط اطرافش چهار نعل میتازد. طبق معمول نوشته ای بی رمق است. مثل یک آهنگ فالش.»* میخواهم بگویم که وولف نه تنها در اتاقی از آن خود، بلکه در موجها ، و دیگر آثارش نیز، به همین شکل سر را پایین میاندازد و بدون توجه به اطراف، چهار نعل میتازد. او پس از به اتمام رساندن موجها در حالی که بیش از هر چیز تحت تاثیر مرگ برادرش« توبی ایستیونس» است، نظر مساعد خویش را همراه با تردیدی زیر پوستی در دفتر خاطراتش مینویسد و سر آخر میگوید: « این کتاب چیزی است شبیه گنجینهای سرشار از ایده ها.»* ولف در موجها در پی این است که که شخصیتهایش را همچون سازهایی در کنار هم چیده و تکگویی های بلند و توصیفی آنها را ( در واقع کل رمان شامل تکگویی هایی است که در پی هم ردیف شده اند.) چون نت های موسیقی، با فرمی بر مبنای یک ریتم، به صورت منحنیهایی در پی هم بنوازد، و در نهایت زبان را تحت تاثیر ریتم قرار داده و رمانی موسیقی وار بنویسد، آنهم درچنین حجمی. شور و هیجان دوران کودکی و جوانی را با آلگرو های سمفونی های موتسارت( تک گویی های کوتاه)، و رخوت دوران میانسالی و پیری را با آندانتههای آرام ( تک گوییهای بلند و طولانی) جایگزین کند. « ماکس پل فوشه» منتقد و مترجم فرانسوی رمان « سفر خروج» ( اولین رمان ویرجینیا ولف) در مقدمهای بر این کتاب، با نگاهی ستایشگر مینویسد:« تاکید وولف بر اینست که تنها حقیقت موجود؛ ناپایداری و بی ثباتی است. با چنین دیدگاهی وی شخصیت های خود را کمتر ترسیم میکند. آنها ویژگی هایشان را از ذهن خواننده طلب میکنند،« ریچل وینیریس» ( قهرمان سفر خروج) از این نظر شخصیتی کاملا" وولفی است. تصور او برای مخاطب ساده نیست. ( لازم به ذکر است، وولف که ید طولایی در توصیفات طولانی، دارد، در این یک مورد یعنی توصیف دقیق شخصیتها برعکس عمل میکند.) ، کوتاه است یا بلند، چاق یا لاغر، بلوند یا تیره؟ او چیزی بیش از یک صدف نیست. اما اگر به او گوش بسپاریم، از درون آن همهمهای به گوش میرسد و ما از طریقی غیر مادی کشف میکنیم که مرواریدی در صدف موجود است. موجودی بین رویا و واقعیت، پرنده ای نیمه خواب که در رویا حرف میزند. ولف بجای نوشتن انشاء ما را به گوش کردن دعوت میکند.» آری چنین است. از آنجایی که اساس تمام رمانهای وولف، با تفاوتهایی در فرم، چنین پی ریخته گشته است؛ در موجها که فرم آن با ریتمی موسیقایی بسته شده این فرض صد چندان است. اما نظر من بر خلاف اعتقاد زیبا و رمانتیک فوشه، بر این است که خواننده نه تنها با نگاه کردن بر کلمات و سطرهای کتاب چیزی نخواهد شنید ، بلکه حتی اگر همهمهای هم در کار باشد، به هیچ وجه تشخیص وجود یک مروارید در صدف، با شنیدن آن ممکن نیست.
همانطور که خود وولف اشاره کرده است، طرح موجها بسیار ناب و خلاقانه است. ایده ای متعالی که استادانه اجرا میشود، اما نتیجه ی آن آنطور که باید و شاید دلچسب نیست، و با ویژگی هایی که ذکر شد؛( رمانی بلند؛ با ساختاری سراسر تک گویی، با تم مرگ و پوچی، با بیان جزئیات ریز، و تکرار....) انگیزهی مخاطب را برای همزاد پنداری با پرسوناژهاخفه میکند.
نوشتار موجها نوشتاری زنانه است. جزی نگری بیش از حد، توجه به اشیاء، خصوصا" اشیایی زنانه مثل پارچه، پرده، ظروف، لوازم آشپز خانه،و...که البته کارکرد زیادی در بافتار متن ندارند، حتی خورشید وولف نیز یک دختر است( ص207)، حاکمیت بار شدید حسی، از نوع افسردهی آن، و اینکه حتی پرسوناژهای مرد وولف دارای احساسات ظریف زنانه اند، از نشانه های زنانه بودن نوشتار او هستند. اما آیا این نوشتار زنانه نشان از اعتقادات فمنیتسی وی دارد؟ بسیاری از منتقدین چنین نظری دارند. حتی اشاراتی که در متن موجها برای بیان احساسات جنسی قهرمانان زن، خصوصا" جینی و ماجرای تمنای تن در وی، آمده است، را دلیلی بر فمنیستی بودن موجها میدانند. به این دلیل که تا پیش از آن، ابراز احساسات جنسی در جنس مونث حرکتی جسورانه بوده است. با توجه به فاصلهی زمانی ما با دورانی که ولف در آن میزیسته است، قضاوت در این مورد دشوار است. اما به عقیدهی من تنها با استناد به این مورد نمیتوان چنین رمانی را با چنین حجمی؛ کاری فمنیستی نامید. شاید مبارزات سیاسی وی برای احقاق حق رای زنان و رابطهی خاص او با« ویتا ستکویل» دلایل دیگر توجه فمنیستها با آثار وولف باشد اما موجها به خودی خود آنقدرها ارجاعات فمنیستی ندارد.
چنانچه گفته شد، مرگ، بیهودگی،عدم ثبات، سردی، حتی در وصف زیبایی های فیزیکی جهان، تمهای اصلی و دور زننده در تمام آثار ولف اند. قطعا" مرگ زودهنگام مادر، استلا خواهر ناتنی، و توبی برادر عزیز ویرجینیا و کمتر از همه پدر او، دلیل بر حضور دایمی این تم در ناخودآگاه وی هستند. حتی خودکشی نیز، همچون شهودی بر آثار وی پا سفت میکند.( سپتیموس در خانم دالاوی و رودا در موجها) نکته اینجاست که در خانم دالاوی سپتیموس خود را از پنجره به بیرون پرت میکند و در موجها، رودا خود را به دست امواج رودخانه میسپارد. درست همان روشهایی که ویرجینیا در دو مورد از خودکشیهایش به آنها دست زده است. اشارهی ولف در اوایل متن موجها، ( ص67) به ماجرای مرگ مردی با گلوی بریده در گنداب رو، و تمثیل ذهنی نویل از ثابت ماندن برگهای درخت سیب، و ترکیب وصفی « درخت وهم انگیز»، پیشگویی مرگ رودا توسط خودش(ص72)، مرگ پرسیوال و پرداخت مفصل به آن در ادامهی متن، و در آخر اشارهای گذرا به مرگ رودا که معلوم نیست کی اتفاق افتاده است، چهار کلید حضور پیوستهی مرگ در متن موجهاست.
شخصی بودن نیز گذشته از بخش شاعرانه در بخش روایی کار ، یکی دیگر از نکات اصلی نوشتارر وولف است. او به قدری شخصی مینویسد که میتوان تمام جزئیات رمانهایش را در زندگی و احوالات واقعیاش رد یابی کرد.اگر چه این تاثیر پذیری نکته بدیهی در جهان تازه ایست که هر نویسنده ای در اثر خود میآفریند، اما الهام گیری وولف به نوعی است که تک تک اجزا و کلمات متنهایش به وجود او وابسته و پیوند خورده اند. رودا نزدیک ترین شخصیت از شخصیت شش وجهیای است که ولف در موجها، خود را بین وجوه آن تقسیم کرده است، به غیر از توبی، یا همان پرسیوال که وجه هفتمی را به پیرنگ موجها اضافه میکند. جینی بخش سرکوب شدهی وجود اوست. او ویرجینیایی است که در نوجوانی تحت تاثیر تعرضهای جنسی دو برادر ناتنیاش، جرالد و جرج داکورث، خاطره تلخی از روابط جنسی در ذهن دارد، و خلاء رابطهی عاشقانه در زندگیاش حتی پس از پذیرش پیشنهاد ازدواج لئونارد ولف نیز، پر نشده، و آنطور که از یادداشتهایش پیداست، زندگی جنسی گرمی با همسرش نداشته است. همچون رودا که از هم آغوشی با لوییس میترسیده است.(ص274) سوزان، ویرجینیای نوجوان است، بخشی که هنوز جنون و افسردگی را از خود میراند، و سرشار از آرزو و شادیایست که ذره ذره، از دیدن بوسهی جینی و لوییس در باغ ، تا رفتن به مدرسه و دیگر قضایا آغاز گردیده و به نابودی میگراید. دقت کنید که ناب ترین لحظات، از معدود لحظههای شاد و سرشار از خواهش و هیجان موجها، لحظاتی است که سوزان در انتظار پایان مدرسه و شروع تعطیلات است.(ص101)اما برنارد، نویل و لوییس، یکی شاعر، یکی نویسنده و دیگری سمبل حساسیت، هر سه، نماد عنصرنرینه و فعال درون ویرجینیا هستند که همانطور که اشاره شد در اجرای زبان و لحن نیز تفاوتی بین آنها، و سه نماد عنصر مادینهی ویرجینیا موجود نیست (ص58و65). تکرار این بند از شعر« آواز عاشقانهی هندی»« شلی» « خوش دارم، بیزارم.» نیز نمایندهی دیگری از شخصیت نویسنده است، کسی که بارها دست به خودکشی زده است،اما زمانی که در کشاکش جنگ جهانی دوم آلمانها به دروازهی لندن نزدیک میشوند، و شوهرش لئونارد از او میخواهد که در صورت رسیدن آلمانها هردو باهم در گاراژ خانه شان خودکشی کنند، سر باز میزند. میگوید که میخواهد زنده بماند و کتاب« میان پرده ها » را تمام کند. وولف زنی است که هم زمان به زندگی میچسبد و از آن بیزار است. از جمله تشبیهات و استعارههایی که در متن موجها کاملا" شخصی شده اند، فیلی است که در(ص51)آمده است:« لویس گفت: جانور پا میکوبد؛ فیل با پای زنجیر شده؛ جانور بزرگ بر ساحل پامیکوبد.» خورشید در حال طلوع کردن است. اما رابطهی طلوع خورشید، با پاکوبیدن جانوری بزرگ بر زمین چه میتواند باشد؟ فرضا" که آن فیل خورشید باشد یا حسی باشد که ویرجینیا از طلوع میداشته است اما چطور با زنجیری به پا؟ و باز هم با توجیه مجدد اینکه این تصویر ذهنی ویرجینیا از این لحظه و تجسم شاعرانهی اوست، البته قابل پذیرش است اما در جهان شعر یا تابلویی نقاشی یا هر هنر دیگر که در گسترهی شخصی خالق امکان هر گونه وسوسهی خلاقه و تاویل پذیر را به او میدهد نه در جهان دیگری به نام رمان که بیش از نویسنده، متعلق یا حد اقل مربوط به جهانی است که مولف برای قهرمان خودمیآفریند. و باز با فرض اینکه موجها را بیش از رمان شعر بنامیم، در قالب یک رمان بلند آیا تصاویر شاعرانهی شخصی یا ارجاع به خاطرهای در ذهن نویسنده، سیلی زدن به ذهن مخاطب نیست؟
کلمات و لحظات، تکراری و دور زننده،یا به عبارت دیگر، استفاده و تاکید بر آنها بیش از حد لازم، یکی دیگر از عوامل نه چندان جالب درموجهاست. مثلا" فعل« لرزش» یا صفت «مطلاّ».
پیداست که ولف در موجها به دنبال آفرینش اثری است که هنرش را در نهایت شکوه و زیبایی آن جلوه گر کند. زیرا که او موجها را یادمانی برای ادای احترام به مرگ برادرش توبی میداند. و با این تصور، گذشته از فرم، و نوآوری های دیگری که در موجها تجربه میکند، بینامتنیت را نیز به طور گسترده در موجها اجرا کرده است. گذشته از اشعار شلی و کاتولوس، که قسمت اعظم تضامین موجها را تشکیل میدهند، بخش زیر پوستی موجها نیز سرشار از تلمیحات، و اشارات زیر متنی، از اساطیر یونان، درامهای شکسپیر، برزخ دانته، تابلوهای نقاشان معروف، و دیگر اشعار مورد علاقهی اوست. خوشبختانه شرح کامل و دقیق این تضامین توسط مترجم محترم در توضیحات انتهای کتاب، گرد آوری گردیده است. نهایتا" باید گفت که وولف در موجها به دنبال این است که موسیقی، شعر، داستان، و نقاشی را با هم ادغام کند.
ترجمهی اثری با این بار از پیچیدگی، و عموما" همهی آثار وولف، انصافا" کاری مشکل، بزرگ؛ نیازمند همتی بلند، و دانشی بسیار است. مهدی غبرایی در ترجمهی چهار سالهی موجها سعی کرده است، تا گذشته از وفاداری و نزدیک شدن به زبان شاعرانه، دست به باز آفرینی بزند. و در این بخش البته موفق بوده است. اما با توجه به پیچیدگی و دشواری متن وولف، تاکید غبرایی بر شاعرانه نویسی جملات برگردان شده، همچنین استفاده از واژگان مهجور و ابداعی برای وزین کردن بار کلام و فخامت زبان ترجمه، متن را دشوار تر از پیش کرده است. کلماتی چون« خلنگزار، زربرق، مخده، گهگیر، تلسنگ، هرزآب، جیجاق، مازو، خرنش، ماهچهر، هزارگوشان، تخماق، و....» از جمله مواردی هستند که درصد رنج خواننده را برای خوانش موجها بالاتر میبرند.
و اما ویرجینیا وولف چه عاقل بوده باشد و چه مجنون، به نوشتن عشق میورزید. او با نوشتن زندگی کرد، و بدان محتاج بود. کسی که علی رغم دردمندی، نویسنده باقی ماند، و نویسنده مرد.با عشق به او.
12/7/1387 الهه رهرونیا
· *خاطرات روزانهی ویرجینیا وولف ترجمهی خجسته کیهان