عجیب نیست اینکه امروز، حداقل دو هفته بعد از اینکه دوست قدیمی آقای یزدانجو، زحمت تغیر مختصر وب لاگام را کشیدند، برای اولین بار آنرا میبینم. قرار گذاشته بودم چیزهایی بنویسم مثلا در مورد اتفاقات احمقانهای که در فلسطین میافتد( مسائل عراق و دیگر کشت و کشتارها که دیگر عادی شده و کسی راجع به آنها نمینویسد و افریقا از ما بسیار دور است!)، ماجرای سنگسار وحشیانهی اخیر، آبگیری بیسر و صدای سد سیوند، حکم اعدامآن دانشجوی ماجرای هجده تیر، مقالهای راجع به ناسیونالیسم در علویه خانم هدایت که پایهاش بعد از خواندن کتاب بوف کور و ناسیونالیسم دکتر آجودانی، در ذهنام ریخته شد، یا همین جریان مد شدن فلسفه خوانی بین جوانهای عشق هنر که البته خودم را از آنها جدا نمیکنم. ذوق مرگی راجع به کتاب اخیرم که دیروز متن اولیهاش تمام شد، مرگ وونهگات و رورتی که کهنه شده، و مرگ برگمن که تازه است، و خیلی چیزهای بیاهمیت دیگر. میگویم بیاهمیت چون فعلا نمیخواهم بیش از این راجع بهشان بنویسم. و البته نوشتن یا ننوشتن من هیچ دلیل اهمیت داشتن و نداشتنشان نیست. یا اینکه قتل یا مرگ موجوداتی نازنین ناراحتیام را که قد یک لبخند تلخ یا نهایتا" یک قطره اشک زورکیاست، تحریک نمیکند. نه، بیاهمیتی همه این چیزها یک جای دیگر است. آنجایی که مدام یادت میآید، به استثنای بعضی وقتها که آنهم مطمئن نیستی، در بیشتر که چه بگویم، یک کمی از همیشه کمتر، هیچ کاری از تو برنمیآید. جز اینکه چشمهایت را بروی جهان ببندی و فقط خودت را نگاه کنی که شاید بتوانی لحظاتی را آنطور که دلت میخواهد زندگی کنی؛ حالا کمی با دانستن راز و کمی با اراده و پشت کار و هر چیزی که گیرت بیاید. شاید. باور کن( به خودم میگویم) به هیچ وجه نمیخواهم ادای یاءس فلسفی و این چیزها را در بیاورم که بعدش تو سپیده جان، پگاه و بهنام جان با ته صدایی که مثل همه، بوی نای گریه میدهد، و ناامیدی تنها تشعشعی است که در ته مانده صدایتان حس میکنم.( ببخشید که این را میگویم اما حسم واقعا این است و در این لحظه از این روز به هیچ وجه نمی توانم دروغ بگویم.) هی بگویید درست میشود. الهه جان چاره ای نیست درست میشود. بعد من از خودم بپرسم : چه چیزی قرار است درست بشود؟ من اصلا یادم نمیآید که چیزی قرار بوده درست بشود، نکند قرار است جهان درست بشود، بشود یک شکل دیگر، بعد میفهمم که دارم چرند میگویم یا شاید این اولین و آخرین حرف حسابی باشد که در عمرم زدهام. در هر صورت هرچه که هست احتمالا پس مانده هویت درهم و برهم هوایی است که تنفس میکنم، یا نتیجه کتکی که دیروز توی ایستگاه مترو به خاطر سرپیچی از دستور چند مزدور برای سوار شدن به مینی بوس گشت ارشاد(!) خوردم .کتک خوردن به خاطر لباسی که پوشیدهای! و لابد ناخودآگاهم تشخیص داده، بجای رو کردن حکمتی تازه آنهم از نوع مکتوب این چیزها را بنویسم. و بسیار خوشحالم که باز در این لحظه انقدر بیتعلق و غیر وابسته شدهام که اصلا برایم مهم نیست
کسی این نوشتهها را بخواند یا نخواند یا راجع به الهه رهرو نیا چه فکری بکند
راه میروم و این جمله را توی سرم میبینم. مینشینم، میخورم، میخوابم، حرف میزنم، مینویسم و او هست همانطور سیخ سر جایش ایستاده و تکان نمیخورد خیره خیره من را نگاه میکند و در حالی که یک دستش توی جیباش است، دست دیگرش را مثل آدمی تازه به دوران رسیده تکان میدهد و میگوید:«مهم نیست. فکرش و نکن. فقط به لحظه های زیبا نگاه کن. چون اونا کمان باید قدرشونو بدونی. عمرت کوتاهه کار زیادی نمیشه کرد. فقط سعی کن زیباییها رو ببینی»
سعی میکنم. باور کن! با تمام توان خودم را مثل موجودات سیارهی ترالفامادور فرض میکنم و کف دستم را که چشمام وسطش است به محض دیدن صحنههای زیبا تا ته باز میکنم، و به محض دیدن صحنههای نازیبا محکم میبندم. مشکل اینجاست که بیشتر وقتها که یاد لحظههای زیبای گذشته میافتم گریهام میگیرد.بعد دوباره میگویم:« مهم نیست فکرشو نکن. » و سعی میکنم لحظهی زیبای دیگری خلق کنم که گریه دار نباشد و پول زیاد هم نخواهد. مثلا میروم حیاط سرسبز و استخر همسایه را نگاه میکنم . با امام زادهای میروم مهمانی،تنهایی وسط سالن میرقصم، خیالهای خوب خوب میکنم،کتابی میخوانم، روی کتابی کار میکنم یا ماچ نسیهای از لپ بچهام میکنم و در میروم، چون ممکن است همان لحظه داد بکشد:« مامان فلان چیز و برام بخر»
از کمکهای به موقع دوستان نازنین عبدا.. صمدیان و مهری جعفری و پاسخهای محبتآمیز دکتر رضا براهنی عزیز به نامههایم در این روزهای تلخ از صمیم قلب ممنونم . و از همدردی دوستانی که از آنها یاد کردم. عجیب نیست. این روزها که نه، هیچ وقت عجیب نبوده است. فقط میشود گفت:« مهم نیست.فکرش را نکن. به لحظههای زیبا فکرکن. عمر تو کوتاه است»
No comments:
Post a Comment