Thursday, August 2, 2007

عموپدر





این جور وقت­ها سقف اولین گزینه برای نگاه کردن است. تو نمی­دانم کجا را داری نگاه می­کنی. فکر کنم دیوار. من همیشه زاویه­ی دیدم از تو بالا­تر است، سقف را نگاه می­کنم
سحر با آن خنده­ی شیرین آمد توی اتاق. همیشه در بدترین مواقع پیدای­اش می­شود. نیمه شب یک­دفعه صدای­ام می­کند:
مامان! آب!
تو با نگاه کردن به دیوار نارضایتی­ات را اعلام می­کنی، و من سر­خورده از این­همه کم­طاقتي، با آهی پنهان، خودم را از بین بازوهای تو می­کشم بیرون و می­روم سر یخچال آب بیاورم.
منم اومدم!
هیچ­کدام جواب­اش را نمی­دهیم. به سحر چه ربطی دارد که من و تو یا در حال تمرکز روی کاری هستیم، یا در بازوان هم، یا در حال مشاجره. به هر صورت او هر وقت بیاید بد­موقع آمده است. دلم می­سوزد، چون مادرش هستم و تو دلت نمی­سوزد چون پدرش نیستی. می­آید و روی سینه­ام می­نشیند. روی تخت یک­نفره­ای که دو نفری روی آن دراز کشیده، یک دست زیر سرمان و به سقف و دیوار خیره ­ایم، جایی برای نفر سوم نیست. روی سینه­ام دراز می­کشد، مسیر نگاه­ام را دنبال می­کند و می­پرسد:مامان اون بالا چی می­بینی؟
هیچی مامان
چرا! نگاه کن
تو چی می­بینی؟
اون چارتا رو می­بینم: یک، دو، سه، چار
و چهار ضلع مشترک سقف و دیوارها را همزمان با شمردن نشان­ام می­دهد

¨
جای­ام تنگ است. درک نمی­کنم به چه دلیل اعتقاد داری دو نفری روی تخت یک­نفره خوابیدن بهتر است، انگار روی تخت دونفره نمی­شود به هم نزدیک بود. نمي­فهمم چطور رو­زهای دیگر هفته که با هم نیستیم، تک و تنها توی خانه­ات می­خوابی، و دل­ات برای من تنگ نمی­شود، اما شب­هایی که با­هم ایم، مرا محکوم به خوابیدن توی یک تابوت دو وجبی تنگ می­کنی. قیافه­ات در خواب چقدر معصوم به نظر می­رسد. انگشت سبابه­ام را به رسم مصریان باستان* روی لب­های­ات می­کشم. سرم را می­گذارم روی سینه­ات. چشم­هایم را می­بندم و لب­خند می­زنم. سینه­ات می­لرزد. سرم را بر می­دارم. نکند تپش قلب گرفته باشی؟ دل­ام می­ریزد. تخت می­لرزد. تخت چرا؟
می­ترسم. دستم را حلقه می­کنم دورت. اتاق می­لرزد. جیغ می­کشمسحر!
تو از جا می­پری
چی شده؟
پیمان!
چهار ضلع سقف ترک می­خورد. سقف پایین می­آید

¨
به هوش آمده. از تشنگی، نه از درد. ابتدای هوشیاری­ است. هنوز چیز زیادی حس نمی­کند. نوری در فضا نیست. چیزی از سرش شروع می­شود و به پاهایش می­رسد. از درد نعره می­زند. نمی­شود. می­خواهد تکان بخورد. نمی­تواند. پاهای­اش جایی گیر کرده. گردن­اش پیچ­خورده و سرش روی چیز نرمی است، حجم بسیار سنگیني روی سینه­اش احساس می­کند

¨
دهان­اش نیمه باز بود. مثل همیشه که می­خوابید. دست­های کوچک­اش، یکی زیر بالش و دیگری روی پتوی قرمز بود. موهای­اش روی بالش پخش و سیاهی­ها زیر ناخن­های جویده­اش پیدا بود. خودش را مثل ساندویچ پیچیده بود لای پتوی قرمز. مادرش گفته بود
این پتو مال بچگی­های من بوده ها!
یه چیز می­خوام كه مال بچگی­های عموپدر باشه!
عمو پدر خودشم هیچی از بچگی­هاش نداره.
داره!
نداره.
داره!
«خب، برو ازش بگیر»
هر وقت با هم ازدواج کنین، می­ده به من
ما ازدواج نمی­کنیم
دیروز گفتی می­کنیم!
کی گفتم؟
پس کی ازدواج می­کنین؟
ئه ، ول­ام­ کن بچه... واسه ­چی دل­ات می­خواد ما ازدواج کنیم؟
خب عمو­پدرمو دوست دارم
اون تو رو دوست نداره
داره
خب داره که داره
ساندویچ پتوی قرمز مثل توپ بدمینتون از جا پرید. به سمت پنجره رفت، شیشه ­ی پنجره دانه دانه شد. چشم­های کوچک­اش را با تعجب باز کرد. ستاره­ها را دید. استخر همسایه­ی روبرو را دید. حس کرد وسط آسمان است. خورد به شاخه­های درخت چنار و از روی شاخه­ها افتاد توی باغچه

¨
انگار بیدار­ام. صداهایی گنگ از پشت تاریکی می­آید. هنوز نمی­توانم تکان بخورم. صدا­ها را نمی­شناسم. مغزم کار نمی­کند. تشنه­ ام. بدن­ام خواب رفته. می­خواهم گریه کنم. نمی­توانم. مریم؟ مریم جیغ کشید
سحر!
ترسیدم... سقف... دل­ام می­ریزد. بوی خاک می­آید. بوی لباس، بوی خون. می­خواهم تکان بخورم. پای­ام؟ چپ یا راست؟ داد می­زنم. نمی­توانم
¨
نوک چنگک که بیرون زد، نور هم آمد. چشم­اش به سوراخی بود که پشت پنجه­های چنگک درست شده بود. صدای آدم­ها از توی سوراخ واضح­تر می­آمد. می­خواست داد بزند که آنجا است، که نوک چنگک نرود توی تن­اش. نتوانست. چشم­های­اش را بست. حس کرد بولدزر از روی­اش رد می­شود و دنده­های­اش بعد از آخرین حد تحمل، آرام ترک بر می­دارند و خرد می­شوند. پشت پلک­های­اش یک­دفعه روشن شد
چشم­های­اش را باز کرد. مردی بیل به دست نگاه­اش می­کرد.
یکی اینجاس! زنده­س!
کمی آن­طرف­تر چرخ بولدوزر، سرش را که از زیر آوار بیرون زده بود، یک­وری نگاه می­کرد

¨
اینو بگیر
کدومو؟
اینو
شلنگ آب کولر را داد دست زن. زن شلنگ را صاف گرفت. مرد نوار تفلون را پیچید دور شلنگ و سر شلنگ را در مهره­­ی فلزی فرو برد. رد نشد
بده من، تو بلد نیستی! کلفت شد
مرد شلنگ را صاف گرفت. زن نوار تفلون را با ظرافت پیچید دور شلنگ و سر شلنگ را در مهره فلزی فرو برد. رد شد
دیدی؟!
بده­ش منمرد مهره را پیچید سر شیر آب. زن سرش را آورد کنار شیر، تا مطمئن شود مهره درست جا افتاده. نفس زن خورد به صورت مرد. مرد لب­های­اش را مالید به صورت زن. زن لب­های­اش را گذاشت روی لب­های مرد
آب فش­فش­کنان از لای شکاف مهره و شیر می­پاشید روی صورت زن و مر.

¨
دهان­اش تا آخرین حد باز بود، و صورت­اش از شدت گریه سرخ. اشک با عرق و غبار مخلوط مي­شد و پايین می­آمد، از روی لب بالا می­گذشت و می­رفت توی دهان­اش. زبان­اش را می­کشید روی لب­ها و دوباره با تمام توان گریه می­کرد. پاهای برهنه­اش را به سختی روی زمین می­کشید. سرش را مدام به اطراف می­چرخاند و ناامیدانه لابه­لای گریه­ها می­گفت
مامانی... مامانی...

¨
نمی­تونی دو روز مثل آدم بگذرونی؟ پریروز زنگ مي­زنی قربون صدقه­­ا­م می­ری، دیروز زنگ می­زنی فحش­ام می­دی، چرا؟»
من فحش ندادم
بد و بی­راه گفتی
ببین من یک کلمه ­هم حاضر نیستم جواب­تو بدم، فهمیدی؟
چی کار کردم؟ چرا حرف­تو رك و راست نمی­زنی؟
تو اون­قدر شعور نداری که بفهمی، یعنی خود­تو می­زنی به خری، چون به نفع­ات نیست
من چی کار کردم جز این که خسته پا شدم اومدم پیش تو، نشستم سه ساعت کارای تو رو ردیف کردم؟
زحمت کشیدی، از این کارا واسه همه می­کنی!»
حرف حساب­ات چیه؟
تو خیلی خوب می­دونی حرف حساب­ام چيه، فقط این موش­مردگی و کوچه علی چپ زدن­ات حال­مو به هم می­زنه»
«نمی­تونی، دست خودت نیست. نمی­تونی دو روز آروم باشی
آره، نمی­تونم، هرِی!
با عصبانیت از خانه بیرون می­رود، و در را محکم می­کوبد به هم. روی کاناپه نشسته­ام و تکان نمی­خورم
گور بابات!

¨
پای چپ­ام بود. حالا می­توانستم داد بزنم. حجم سنگین روی سینه­ام رفته بود کنار. سرم، رو به پایین، در حال انفجار بود. بالاخره گردن­ام را تکان دادم. زیر سرم کپه­ی لباس­هاي مریم بود
مریم! مریم اون زیره! مریم
داد می­کشیدم
مریم! مریم!
مرد بالای سرم گفت :
مثل این که یکی دیگه اون زیره
درد قفسه­ی سینه­ام با تکان­های گریه شدیدتر شد. خاک­ها را از روی­ام زدند کنار. تن­ام جز­جز می­سوخت، و گلویم از تنفس هوای پر خاک خراشیده می­شد. پای چپ­ام را به سختی از زیر تیرآهنی کشیدند بیرون و گذاشتندم روی برانکار. انگار دیگر مال من نبود. نگاه­ام به استخوانی افتاد که از پوست زده بود بیرون و چشم­های­ام بسته شد

¨
نور آزارنده­­ی مهتابی­ها مثل نوک تیز تیری است که توی مخ­ام فرو برود. سه روز است کاملا" به هوش هستم
می­شه بی­زحمت چن تا از از چراغا رو خاموش کنین؟
گفتند برق­شان یک­سره است. بیمارستان صحرایی که کلید و پریز ندارد. گفتند شانس آورده­ام، توی ساختمان بیست واحدی فقط من زنده مانده­ام، بیشتر بدن­ام توی کمد لباس­ها بوده. شانس هم تعابیر متفاوتی دارد
کنار یکی از مهتابی­های آویزان از میله­های سقف صورت مریم با دندان­های سفیدش می­خندد. اول خفه شده یا بی­هوش؟ خدا کند اول بی­هوش شده باشد. خفگی برای­اش سخت بود، قلبش زود می­گرفت. لابد جنازه­اش زیر چرخ­های بولدوزر له شده، از صورت­اش چیزی مانده؟ سحر؟ چقدر حرص­ام می­گرفت وقتی دست­های­ام را می­کشید و خودش را می­مالید به من. کلافه می­شدم. مریم چپ چپ نگاهم می­کرد، سحر را هم
ئه، خب عمو پدرمو دوست دارم!
ش ش ش، لوس
عمو پدر! خاک قلمبه شد توی سرم. اگر زنده بود به همه­ی حرف­های­اش گوش می­کردم، می­شدم بابای سحر، یک بابای خوب مثل وقت­هایی که حوصله دارم. اگر توی یک کمد دیگر رفته باشد؟ شاید پرت شده باشد بیرون؟ من که جنازه­اش را ندیدم. باید همه­ی جنازه­ها را ببینم. اگر دفن­اش کنند چی؟ اینجا که سردخانه نیست. چطور از جایم بلند شوم؟

¨
چقدر رنگ­ها نزدیک اند، چقدر خط­ها ساکت و آواره­ اند، چقدر منحنی. یاد تعریف هستی افتاد، سر کلاس، یادش نبود چه کلاسی یا کدام استاد، شاید هم توی کتابی خوانده بود، یادش نبود. الکترون­ها، یک ذره­ی دیگر هم این آخری­ها کشف شده بود توی هسته یا نمی­دانم چی، بعد می­شد اتم، مولکول، سلول، موجودات، زمین، فضا، منظومه­ی شمسی، راه شیری؛ بوی شیر می­آمد...
میله کتف آزرده­اش را آزرده­تر می­کرد. مردی سراسیمه رد شد
آقا جنازه­ها کجان؟
چی؟
جسدا، جنازه­ها!
آهان! همه­جا! دنبال کسی می­گردی؟
زن­ام
اولین­بار بود که او را با این لفظ معرفی می­کرد. سرخ شد
اگه دفن­اش نکرده باشن... کی درش آوردن؟
نمی­دونم، ساختمون ما رو پریروزا پاک­سازي کردن
بی­خیال شو، خدا صبرت بده!
مرد رفت. چند قدم رفته، برگشت و پرسید
بچه­ام داشتی؟
نه، چرا چرا، آره
چند تا بچه­ی بی­صاحاب تو چادر سوم ان، (با انگشت اشاره کرد به چادر) یه سر بزن»
پیمان!
برگشت. صدای مریم بود. بدن­اش به جوش آمد. نفس زنان چند بار دور و برش را نگاه کرد، سرد شد. راه­اش را از لابه­لای تل خاک­ها و ساختمان­های فروریخته باز می­کرد و با یک پای برهنه پيش مي­رفت

¨
پیمان راد رو چطور دیدین؟
!بله؟
فکر می­کردین من چه شکلی باشم؟
والا من اصلا" به شما فکر نکردم!


¨
وای پیمان! نمی­دونی چقدر ماه بود، مثل گل بود، یه مروارید سیاه ام وسط­ش داشت! پس چرا هیچی نمی­گی؟
چی بگم؟
خب یه نظري بده!
من کلا" مخالف ام
یعنی چی؟
که چی بشه؟ لوس­بازیه
وا! حلقه خریدن کجاش لوس­بازيه؟
همه­جاش!

¨
«بچه هرجا باشه بزرگ می­شه. مگه ماها چطور بزرگ شدیم؟
«کی می­گه؟ بعله! تو دوست داشتی تو پنج سالگی از مادرت جدات می­کردن؟ یه جور حرف می­زنی انگار اصلا" زندگی نکردی!»
«می­ره پیش باباش، پرورشگاه که نمی­ره، بذار اون ام بفهمه بچه­داری یعنی چی!»
«تو برو پهلو بابات، من به اون چی کار دارم، من واسه بچه می­گم.»
«تو داری خودتو فدا می­کنی!»
«تو فدا نشو، کسی جلوتو نگرفته!»
«وقتی نمیخوای شرایطت و عوض کنی همین کارام که من برات میکنم از سرت­ام زیاده»
« اِ چه غلطا! گمشو بیرون کسی محتاج محبت جنابالی نیست! پس چرا وایسادی؟ به سلامت.»
«دوست دارم احمق»
«خفه شو، آشغال!»

¨
الوارهای رودخانه­ای، ردیف کنار هم، با شاخه­ها و ریشه­های نتراشیده. از زمین بلند می­شوم. روی ابرها اوج می­گیرم. آن پایین، تا آخر دشت که رودخانه ندارد، درخت و گل ندارد، که بیابان نیست، دشتی مثل زباله­دان شهر با زباله­های فاسد خانه­ها و آسمان خراش­ها که زمین لای انگشت­هاش له­شان کرده. ماسک­های سفید از غیبت عطر تن و تعفن عشق­های پوسیده حرف می­زنند. به زمین برگشته­ام. شانس به پهلوی­ام لگد زد و ابرها مجوز عبورم را باطل کردند
ایستاده­ام روبروی­ات. دست­های کوچک­ات را به طرف­ام باز کرده­ای تا از حس وزن من روی اندامت بخندی. شکر دانه دانه از سلول­های­ام ترشح شود و سفت، و آمیخته با شبنم، نشسته بر پوست تو همی بخورد، از مردمک چشم­هات بپاشد توی صورت­ام
«پیداش کردی؟»
مرد آشنا از کنارمان رد می­شود. می­خواهد بگوید که شکوه اندام تو قدرت دفن کردن­ات را از آن­ها گرفته بوده، اما نمی­گوید. می­ترسد غیرتی بشوم
«زیاد اینجا وا نستا... به چادر سه سر زدی؟»
می­رود و برمی­گردد. به او که هنوز آنجا ایستاده و به جسد زنی جوان خیره است می­گوید: «اگه پیداش کردی بیا شناسایی­اش کن که بعدا" قبرشو پیدا کنی»
عصا از دست­ام در می­رود و کنار تو می­افتم

¨
چشم بازمی­کند. پوست بازوی مریم را بین دو چشم­اش می­بیند. می­نشیند، دست­اش را روی موهای سیاه خاک­آلود و حلقه حلقه­ی او می­کشد و حرف می­زند. سحر در میان مردگان نیست. شاید دفن شده یا در جمع دیگری خوابیده
بدنش نرم­تر از همیشه بود. روی تک تک اعضای­اش دست کشیدم. استخوان­ها ژله­ای و پوست­اش خاکستری شده بود. کمی آن­طرف­تر زنی ایستاده و نگاه می­کرد. تن­اش آتش، موها و چشم­های­اش سرخ، و دندان­های­اش شبیه شعله بود. زن با صدای بلند خندید
«خیلی دیره پسر!»
مردی آمد. مثل آب بود. رسید به زن، دست­های­اش را گذاشت بر شانه­های زن آتشین
«حق با اونه»
به مریم نگاه کردم. باران گرفت. زن­ها و مرد­های آبین و آتشین دوان دوان رفتند و جعبه جعبه بطری خالی آوردند. بطری­ها را چیدند روی زمین تا از باران پر شونددرخت­ها ریشه­های­شان را جمع می­کردند و سلانه سلانه می­آمدند کمک مایع معطر بطری­ها روی بدن مرده­ها پاشیده شد و درخت­ها برگ­ها را دانه دانه روی عورت مردگان گذاشتند

¨
به چادر سه سر زدی؟
چشم انداخت به چادر سه. از دور کودکی با دهان باز باز و موهای بلند دم ورودی چادر گریه می­کرددست مرد دنبال عصا می­گردد. بدنش باز جوش می­آید. عصا را پیدا می­کند. بلند می­شود و با تقلا به سمت کودک می­رود
سحر!
عموپدر!
کودک به مرد می­رسد. مرد به کودک. کودک پای سالم مرد را می­فشارد. مرد عصا را ول می­کند و روی زمین می­نشیند. کودک سرش را روی شانه­ی مرد می­گذارد و می­خوابد
دو زن آبی­رنگ دست و پای ژله­ای مریم را گرفته­اند تا برای دفن کردن ببرند. یک سوسک سبز فسفري مثل سنجاق­سری روی موهای مریم نشسته است. مرد حواس­اش نیست و دانه­های اشکی را که پی­درپی از چشم­اش بر ­پشت سوخته­ی کودک می­افتد پاک می­کند. مرد آشنا حواس­اش هست. بغض­اش را با لبخند فرو می­دهد، برگ را از زمین برمی­دارد و می­رود که قبر مریم را شناسایی کند

¨
چشم­های­ام درد گرفته. کاغذها را جمع می­کنم. خودکار را روی میز می­گذارم و می­آیم کنار تو روی تخت می­نشینم. دقیقا" یک وجب برای خوابیدن من جا هست. به نظر محال می­رسد بشود در همچو جایی خوابید. به زور خودم را می­چپانم کنارت. غلت می­زنی طرف من. همان­طور که خوابيده­ای می­گویی: «مریم؟»
بله؟
بیا
دست­ات را بالا مي­بري، یعنی می­خواهی بگذاری­اش زیر سرم. سرم را بلند می­کنم، می­گذاری­اش. انگشت­های­ام را به رسم مصریان باستان روی لب­های صورتی­ات می­کشم. بینی­ام را می­چسبانم به بینی­ات. چقدر عطر بازدم­ات را دوست دارم. نفس عمیقی از بازدم تو می­کشم، سرم را می­گذارم روی سینه­ات. صدای قلب­ات آرام است. ساکت گریه می­کنم


­پایان 1 /4/86






* در مصر باستان رسم بوده که برای اظهار عشق به معشوق انگشت سبابه و سوم را روی لب­هایش می­مالیدند.

5 comments:

Anonymous said...

سلام خانم رهرونیا ! از مطالب وبلاگتون استفاده بردم ! / لینک شما را به وبلاگم اضافه کردم ..../ با دو خبر و شعری از خودم به روزم /.../ در پناه دریا !

Anonymous said...

سلام
امروز جیب هایم پر از عاطفه است
برای تمام طلبکارها
صاحبخانه وتمام ادارات فیش بنویس
حتی تصمیم دارم در جشن عاطفه ها شرکت کنم
و داوطلبانه به دولت فقیرم کمک کنم
تا بتواند یک عروسک جدید برای خودش بخرد
عروسکی که حداقل دستهایش سالم باشند

Anonymous said...

سلام بر خانم رهرو نیا. با اجازه آفلاین می خونم. راستی! سرانجام به نشر اکاذیب متهم شدم

Anonymous said...

سلام الی جان داستانت را ذخیره کردم آف بخوانم و فکر می کنم برای کمک به مخاطبت فونت مطالبت را درشت کن مثلا 10 مناسب است..

Anonymous said...

به گل فکرکن
چو خاری به دل داری از روزگار
چو نتوانی از دل برون کرد خار
چو درمان و دارو
چوتدبیر و نیرو نیاید به کار
درآن تنگنایی که اندوه ورنج
دلت را فرا گیرد از هر کنار
به گل فکر کن
به پهنای یک آسمان گل
به دریای تا بی کران گل
رها کن تن خسته ات را
درآن باغ تا بی نهایت بهار
شنا کن سبکبال پروازوار
مگر ساعتی دورازاین کارو زار
بیاسایی از گردش روزگار