این جور وقتها سقف اولین گزینه برای نگاه کردن است. تو نمیدانم کجا را داری نگاه میکنی. فکر کنم دیوار. من همیشه زاویهی دیدم از تو بالاتر است، سقف را نگاه میکنم
سحر با آن خندهی شیرین آمد توی اتاق. همیشه در بدترین مواقع پیدایاش میشود. نیمه شب یکدفعه صدایام میکند:
مامان! آب!
تو با نگاه کردن به دیوار نارضایتیات را اعلام میکنی، و من سرخورده از اینهمه کمطاقتي، با آهی پنهان، خودم را از بین بازوهای تو میکشم بیرون و میروم سر یخچال آب بیاورم.
منم اومدم!
هیچکدام جواباش را نمیدهیم. به سحر چه ربطی دارد که من و تو یا در حال تمرکز روی کاری هستیم، یا در بازوان هم، یا در حال مشاجره. به هر صورت او هر وقت بیاید بدموقع آمده است. دلم میسوزد، چون مادرش هستم و تو دلت نمیسوزد چون پدرش نیستی. میآید و روی سینهام مینشیند. روی تخت یکنفرهای که دو نفری روی آن دراز کشیده، یک دست زیر سرمان و به سقف و دیوار خیره ایم، جایی برای نفر سوم نیست. روی سینهام دراز میکشد، مسیر نگاهام را دنبال میکند و میپرسد:مامان اون بالا چی میبینی؟
هیچی مامان
چرا! نگاه کن
تو چی میبینی؟
اون چارتا رو میبینم: یک، دو، سه، چار
و چهار ضلع مشترک سقف و دیوارها را همزمان با شمردن نشانام میدهد
¨
جایام تنگ است. درک نمیکنم به چه دلیل اعتقاد داری دو نفری روی تخت یکنفره خوابیدن بهتر است، انگار روی تخت دونفره نمیشود به هم نزدیک بود. نميفهمم چطور روزهای دیگر هفته که با هم نیستیم، تک و تنها توی خانهات میخوابی، و دلات برای من تنگ نمیشود، اما شبهایی که باهم ایم، مرا محکوم به خوابیدن توی یک تابوت دو وجبی تنگ میکنی. قیافهات در خواب چقدر معصوم به نظر میرسد. انگشت سبابهام را به رسم مصریان باستان* روی لبهایات میکشم. سرم را میگذارم روی سینهات. چشمهایم را میبندم و لبخند میزنم. سینهات میلرزد. سرم را بر میدارم. نکند تپش قلب گرفته باشی؟ دلام میریزد. تخت میلرزد. تخت چرا؟
میترسم. دستم را حلقه میکنم دورت. اتاق میلرزد. جیغ میکشمسحر!
تو از جا میپری
چی شده؟
پیمان!
چهار ضلع سقف ترک میخورد. سقف پایین میآید
¨
به هوش آمده. از تشنگی، نه از درد. ابتدای هوشیاری است. هنوز چیز زیادی حس نمیکند. نوری در فضا نیست. چیزی از سرش شروع میشود و به پاهایش میرسد. از درد نعره میزند. نمیشود. میخواهد تکان بخورد. نمیتواند. پاهایاش جایی گیر کرده. گردناش پیچخورده و سرش روی چیز نرمی است، حجم بسیار سنگیني روی سینهاش احساس میکند
¨
دهاناش نیمه باز بود. مثل همیشه که میخوابید. دستهای کوچکاش، یکی زیر بالش و دیگری روی پتوی قرمز بود. موهایاش روی بالش پخش و سیاهیها زیر ناخنهای جویدهاش پیدا بود. خودش را مثل ساندویچ پیچیده بود لای پتوی قرمز. مادرش گفته بود
این پتو مال بچگیهای من بوده ها!
یه چیز میخوام كه مال بچگیهای عموپدر باشه!
عمو پدر خودشم هیچی از بچگیهاش نداره.
داره!
نداره.
داره!
«خب، برو ازش بگیر»
هر وقت با هم ازدواج کنین، میده به من
ما ازدواج نمیکنیم
دیروز گفتی میکنیم!
کی گفتم؟
پس کی ازدواج میکنین؟
ئه ، ولام کن بچه... واسه چی دلات میخواد ما ازدواج کنیم؟
خب عموپدرمو دوست دارم
اون تو رو دوست نداره
داره
خب داره که داره
ساندویچ پتوی قرمز مثل توپ بدمینتون از جا پرید. به سمت پنجره رفت، شیشه ی پنجره دانه دانه شد. چشمهای کوچکاش را با تعجب باز کرد. ستارهها را دید. استخر همسایهی روبرو را دید. حس کرد وسط آسمان است. خورد به شاخههای درخت چنار و از روی شاخهها افتاد توی باغچه
¨
انگار بیدارام. صداهایی گنگ از پشت تاریکی میآید. هنوز نمیتوانم تکان بخورم. صداها را نمیشناسم. مغزم کار نمیکند. تشنه ام. بدنام خواب رفته. میخواهم گریه کنم. نمیتوانم. مریم؟ مریم جیغ کشید
سحر!
ترسیدم... سقف... دلام میریزد. بوی خاک میآید. بوی لباس، بوی خون. میخواهم تکان بخورم. پایام؟ چپ یا راست؟ داد میزنم. نمیتوانم
¨
نوک چنگک که بیرون زد، نور هم آمد. چشماش به سوراخی بود که پشت پنجههای چنگک درست شده بود. صدای آدمها از توی سوراخ واضحتر میآمد. میخواست داد بزند که آنجا است، که نوک چنگک نرود توی تناش. نتوانست. چشمهایاش را بست. حس کرد بولدزر از رویاش رد میشود و دندههایاش بعد از آخرین حد تحمل، آرام ترک بر میدارند و خرد میشوند. پشت پلکهایاش یکدفعه روشن شد
چشمهایاش را باز کرد. مردی بیل به دست نگاهاش میکرد.
یکی اینجاس! زندهس!
کمی آنطرفتر چرخ بولدوزر، سرش را که از زیر آوار بیرون زده بود، یکوری نگاه میکرد
¨
اینو بگیر
کدومو؟
اینو
شلنگ آب کولر را داد دست زن. زن شلنگ را صاف گرفت. مرد نوار تفلون را پیچید دور شلنگ و سر شلنگ را در مهرهی فلزی فرو برد. رد نشد
بده من، تو بلد نیستی! کلفت شد
مرد شلنگ را صاف گرفت. زن نوار تفلون را با ظرافت پیچید دور شلنگ و سر شلنگ را در مهره فلزی فرو برد. رد شد
دیدی؟!
بدهش منمرد مهره را پیچید سر شیر آب. زن سرش را آورد کنار شیر، تا مطمئن شود مهره درست جا افتاده. نفس زن خورد به صورت مرد. مرد لبهایاش را مالید به صورت زن. زن لبهایاش را گذاشت روی لبهای مرد
آب فشفشکنان از لای شکاف مهره و شیر میپاشید روی صورت زن و مر.
¨
دهاناش تا آخرین حد باز بود، و صورتاش از شدت گریه سرخ. اشک با عرق و غبار مخلوط ميشد و پايین میآمد، از روی لب بالا میگذشت و میرفت توی دهاناش. زباناش را میکشید روی لبها و دوباره با تمام توان گریه میکرد. پاهای برهنهاش را به سختی روی زمین میکشید. سرش را مدام به اطراف میچرخاند و ناامیدانه لابهلای گریهها میگفت
مامانی... مامانی...
¨
نمیتونی دو روز مثل آدم بگذرونی؟ پریروز زنگ ميزنی قربون صدقهام میری، دیروز زنگ میزنی فحشام میدی، چرا؟»
من فحش ندادم
بد و بیراه گفتی
ببین من یک کلمه هم حاضر نیستم جوابتو بدم، فهمیدی؟
چی کار کردم؟ چرا حرفتو رك و راست نمیزنی؟
تو اونقدر شعور نداری که بفهمی، یعنی خودتو میزنی به خری، چون به نفعات نیست
من چی کار کردم جز این که خسته پا شدم اومدم پیش تو، نشستم سه ساعت کارای تو رو ردیف کردم؟
زحمت کشیدی، از این کارا واسه همه میکنی!»
حرف حسابات چیه؟
تو خیلی خوب میدونی حرف حسابام چيه، فقط این موشمردگی و کوچه علی چپ زدنات حالمو به هم میزنه»
«نمیتونی، دست خودت نیست. نمیتونی دو روز آروم باشی
آره، نمیتونم، هرِی!
با عصبانیت از خانه بیرون میرود، و در را محکم میکوبد به هم. روی کاناپه نشستهام و تکان نمیخورم
گور بابات!
¨
پای چپام بود. حالا میتوانستم داد بزنم. حجم سنگین روی سینهام رفته بود کنار. سرم، رو به پایین، در حال انفجار بود. بالاخره گردنام را تکان دادم. زیر سرم کپهی لباسهاي مریم بود
مریم! مریم اون زیره! مریم
داد میکشیدم
مریم! مریم!
مرد بالای سرم گفت :
مثل این که یکی دیگه اون زیره
درد قفسهی سینهام با تکانهای گریه شدیدتر شد. خاکها را از رویام زدند کنار. تنام جزجز میسوخت، و گلویم از تنفس هوای پر خاک خراشیده میشد. پای چپام را به سختی از زیر تیرآهنی کشیدند بیرون و گذاشتندم روی برانکار. انگار دیگر مال من نبود. نگاهام به استخوانی افتاد که از پوست زده بود بیرون و چشمهایام بسته شد
¨
نور آزارندهی مهتابیها مثل نوک تیز تیری است که توی مخام فرو برود. سه روز است کاملا" به هوش هستم
میشه بیزحمت چن تا از از چراغا رو خاموش کنین؟
گفتند برقشان یکسره است. بیمارستان صحرایی که کلید و پریز ندارد. گفتند شانس آوردهام، توی ساختمان بیست واحدی فقط من زنده ماندهام، بیشتر بدنام توی کمد لباسها بوده. شانس هم تعابیر متفاوتی دارد
کنار یکی از مهتابیهای آویزان از میلههای سقف صورت مریم با دندانهای سفیدش میخندد. اول خفه شده یا بیهوش؟ خدا کند اول بیهوش شده باشد. خفگی برایاش سخت بود، قلبش زود میگرفت. لابد جنازهاش زیر چرخهای بولدوزر له شده، از صورتاش چیزی مانده؟ سحر؟ چقدر حرصام میگرفت وقتی دستهایام را میکشید و خودش را میمالید به من. کلافه میشدم. مریم چپ چپ نگاهم میکرد، سحر را هم
ئه، خب عمو پدرمو دوست دارم!
ش ش ش، لوس
عمو پدر! خاک قلمبه شد توی سرم. اگر زنده بود به همهی حرفهایاش گوش میکردم، میشدم بابای سحر، یک بابای خوب مثل وقتهایی که حوصله دارم. اگر توی یک کمد دیگر رفته باشد؟ شاید پرت شده باشد بیرون؟ من که جنازهاش را ندیدم. باید همهی جنازهها را ببینم. اگر دفناش کنند چی؟ اینجا که سردخانه نیست. چطور از جایم بلند شوم؟
¨
چقدر رنگها نزدیک اند، چقدر خطها ساکت و آواره اند، چقدر منحنی. یاد تعریف هستی افتاد، سر کلاس، یادش نبود چه کلاسی یا کدام استاد، شاید هم توی کتابی خوانده بود، یادش نبود. الکترونها، یک ذرهی دیگر هم این آخریها کشف شده بود توی هسته یا نمیدانم چی، بعد میشد اتم، مولکول، سلول، موجودات، زمین، فضا، منظومهی شمسی، راه شیری؛ بوی شیر میآمد...
میله کتف آزردهاش را آزردهتر میکرد. مردی سراسیمه رد شد
آقا جنازهها کجان؟
چی؟
جسدا، جنازهها!
آهان! همهجا! دنبال کسی میگردی؟
زنام
اولینبار بود که او را با این لفظ معرفی میکرد. سرخ شد
اگه دفناش نکرده باشن... کی درش آوردن؟
نمیدونم، ساختمون ما رو پریروزا پاکسازي کردن
بیخیال شو، خدا صبرت بده!
مرد رفت. چند قدم رفته، برگشت و پرسید
بچهام داشتی؟
نه، چرا چرا، آره
چند تا بچهی بیصاحاب تو چادر سوم ان، (با انگشت اشاره کرد به چادر) یه سر بزن»
پیمان!
برگشت. صدای مریم بود. بدناش به جوش آمد. نفس زنان چند بار دور و برش را نگاه کرد، سرد شد. راهاش را از لابهلای تل خاکها و ساختمانهای فروریخته باز میکرد و با یک پای برهنه پيش ميرفت
¨
پیمان راد رو چطور دیدین؟
!بله؟
فکر میکردین من چه شکلی باشم؟
والا من اصلا" به شما فکر نکردم!
¨
وای پیمان! نمیدونی چقدر ماه بود، مثل گل بود، یه مروارید سیاه ام وسطش داشت! پس چرا هیچی نمیگی؟
چی بگم؟
خب یه نظري بده!
من کلا" مخالف ام
یعنی چی؟
که چی بشه؟ لوسبازیه
وا! حلقه خریدن کجاش لوسبازيه؟
همهجاش!
¨
«بچه هرجا باشه بزرگ میشه. مگه ماها چطور بزرگ شدیم؟
«کی میگه؟ بعله! تو دوست داشتی تو پنج سالگی از مادرت جدات میکردن؟ یه جور حرف میزنی انگار اصلا" زندگی نکردی!»
«میره پیش باباش، پرورشگاه که نمیره، بذار اون ام بفهمه بچهداری یعنی چی!»
«تو برو پهلو بابات، من به اون چی کار دارم، من واسه بچه میگم.»
«تو داری خودتو فدا میکنی!»
«تو فدا نشو، کسی جلوتو نگرفته!»
«وقتی نمیخوای شرایطت و عوض کنی همین کارام که من برات میکنم از سرتام زیاده»
« اِ چه غلطا! گمشو بیرون کسی محتاج محبت جنابالی نیست! پس چرا وایسادی؟ به سلامت.»
«دوست دارم احمق»
«خفه شو، آشغال!»
¨
الوارهای رودخانهای، ردیف کنار هم، با شاخهها و ریشههای نتراشیده. از زمین بلند میشوم. روی ابرها اوج میگیرم. آن پایین، تا آخر دشت که رودخانه ندارد، درخت و گل ندارد، که بیابان نیست، دشتی مثل زبالهدان شهر با زبالههای فاسد خانهها و آسمان خراشها که زمین لای انگشتهاش لهشان کرده. ماسکهای سفید از غیبت عطر تن و تعفن عشقهای پوسیده حرف میزنند. به زمین برگشتهام. شانس به پهلویام لگد زد و ابرها مجوز عبورم را باطل کردند
ایستادهام روبرویات. دستهای کوچکات را به طرفام باز کردهای تا از حس وزن من روی اندامت بخندی. شکر دانه دانه از سلولهایام ترشح شود و سفت، و آمیخته با شبنم، نشسته بر پوست تو همی بخورد، از مردمک چشمهات بپاشد توی صورتام
«پیداش کردی؟»
مرد آشنا از کنارمان رد میشود. میخواهد بگوید که شکوه اندام تو قدرت دفن کردنات را از آنها گرفته بوده، اما نمیگوید. میترسد غیرتی بشوم
«زیاد اینجا وا نستا... به چادر سه سر زدی؟»
میرود و برمیگردد. به او که هنوز آنجا ایستاده و به جسد زنی جوان خیره است میگوید: «اگه پیداش کردی بیا شناساییاش کن که بعدا" قبرشو پیدا کنی»
عصا از دستام در میرود و کنار تو میافتم
¨
چشم بازمیکند. پوست بازوی مریم را بین دو چشماش میبیند. مینشیند، دستاش را روی موهای سیاه خاکآلود و حلقه حلقهی او میکشد و حرف میزند. سحر در میان مردگان نیست. شاید دفن شده یا در جمع دیگری خوابیده
بدنش نرمتر از همیشه بود. روی تک تک اعضایاش دست کشیدم. استخوانها ژلهای و پوستاش خاکستری شده بود. کمی آنطرفتر زنی ایستاده و نگاه میکرد. تناش آتش، موها و چشمهایاش سرخ، و دندانهایاش شبیه شعله بود. زن با صدای بلند خندید
«خیلی دیره پسر!»
مردی آمد. مثل آب بود. رسید به زن، دستهایاش را گذاشت بر شانههای زن آتشین
«حق با اونه»
به مریم نگاه کردم. باران گرفت. زنها و مردهای آبین و آتشین دوان دوان رفتند و جعبه جعبه بطری خالی آوردند. بطریها را چیدند روی زمین تا از باران پر شونددرختها ریشههایشان را جمع میکردند و سلانه سلانه میآمدند کمک مایع معطر بطریها روی بدن مردهها پاشیده شد و درختها برگها را دانه دانه روی عورت مردگان گذاشتند
¨
به چادر سه سر زدی؟
چشم انداخت به چادر سه. از دور کودکی با دهان باز باز و موهای بلند دم ورودی چادر گریه میکرددست مرد دنبال عصا میگردد. بدنش باز جوش میآید. عصا را پیدا میکند. بلند میشود و با تقلا به سمت کودک میرود
سحر!
عموپدر!
کودک به مرد میرسد. مرد به کودک. کودک پای سالم مرد را میفشارد. مرد عصا را ول میکند و روی زمین مینشیند. کودک سرش را روی شانهی مرد میگذارد و میخوابد
دو زن آبیرنگ دست و پای ژلهای مریم را گرفتهاند تا برای دفن کردن ببرند. یک سوسک سبز فسفري مثل سنجاقسری روی موهای مریم نشسته است. مرد حواساش نیست و دانههای اشکی را که پیدرپی از چشماش بر پشت سوختهی کودک میافتد پاک میکند. مرد آشنا حواساش هست. بغضاش را با لبخند فرو میدهد، برگ را از زمین برمیدارد و میرود که قبر مریم را شناسایی کند
¨
چشمهایام درد گرفته. کاغذها را جمع میکنم. خودکار را روی میز میگذارم و میآیم کنار تو روی تخت مینشینم. دقیقا" یک وجب برای خوابیدن من جا هست. به نظر محال میرسد بشود در همچو جایی خوابید. به زور خودم را میچپانم کنارت. غلت میزنی طرف من. همانطور که خوابيدهای میگویی: «مریم؟»
بله؟
بیا
دستات را بالا ميبري، یعنی میخواهی بگذاریاش زیر سرم. سرم را بلند میکنم، میگذاریاش. انگشتهایام را به رسم مصریان باستان روی لبهای صورتیات میکشم. بینیام را میچسبانم به بینیات. چقدر عطر بازدمات را دوست دارم. نفس عمیقی از بازدم تو میکشم، سرم را میگذارم روی سینهات. صدای قلبات آرام است. ساکت گریه میکنم
پایان 1 /4/86
* در مصر باستان رسم بوده که برای اظهار عشق به معشوق انگشت سبابه و سوم را روی لبهایش میمالیدند.
5 comments:
سلام خانم رهرونیا ! از مطالب وبلاگتون استفاده بردم ! / لینک شما را به وبلاگم اضافه کردم ..../ با دو خبر و شعری از خودم به روزم /.../ در پناه دریا !
سلام
امروز جیب هایم پر از عاطفه است
برای تمام طلبکارها
صاحبخانه وتمام ادارات فیش بنویس
حتی تصمیم دارم در جشن عاطفه ها شرکت کنم
و داوطلبانه به دولت فقیرم کمک کنم
تا بتواند یک عروسک جدید برای خودش بخرد
عروسکی که حداقل دستهایش سالم باشند
سلام بر خانم رهرو نیا. با اجازه آفلاین می خونم. راستی! سرانجام به نشر اکاذیب متهم شدم
سلام الی جان داستانت را ذخیره کردم آف بخوانم و فکر می کنم برای کمک به مخاطبت فونت مطالبت را درشت کن مثلا 10 مناسب است..
به گل فکرکن
چو خاری به دل داری از روزگار
چو نتوانی از دل برون کرد خار
چو درمان و دارو
چوتدبیر و نیرو نیاید به کار
درآن تنگنایی که اندوه ورنج
دلت را فرا گیرد از هر کنار
به گل فکر کن
به پهنای یک آسمان گل
به دریای تا بی کران گل
رها کن تن خسته ات را
درآن باغ تا بی نهایت بهار
شنا کن سبکبال پروازوار
مگر ساعتی دورازاین کارو زار
بیاسایی از گردش روزگار
Post a Comment