Monday, March 14, 2011

موزه ی کم نور


نقدی بر رمان «موج­ها» نوشته­ی «ویرجینیا ولف»، ترجمه­ی «مهدی غبرایی»

الهه رهرونیا( این مقاله تنها در وبلاگ شخصی من منتشر شده است.)

ویرجینیاوولف نویسنده­ای دشوار است. و نوشتن بر آثار او دشوار تر. نه تنها به لحاظ پیچیدگی­های متنی وی که البته بخش اعظم ماجراست، بلکه به دلیل اینکه او یک انگلیسی است. استفاده از صفتی مکانی در یک نقد ادبی قطعا نامتعارف به نظر می­رسد، اما به گمان من بُعد موقعیت سنجی در مقوله­ی نقدادبی قلّه­ای تاریک و مرتفع است که حرکت در راستای شفاف سازی آن برای کشوری جهان سومی چون ایران، موردی حیاتی است. تصور کنیم آثار وولف توسط یک نویسنده­ی ایرانی، عرب، یا آفریقایی نوشته می­شد. در آن صورت شاید نامش تنها در جرگه­ی نویسندگان تجربه گرا قرار میگرفت. در نهایت بدبینی ویرجینیا وولف نویسنده­ای نو آور است، نویسنده­ای که در تاریخ نقد ادبی ایران به درستی شناخته شده نیست؛ گه گاه مورد ستایش قرار گرفته، و آثار وی به دلیل بزرگ بودن اسمش هرگز به شکل انتقادی مورد بررسی واقع نشده است. گویی وولف بتی بوده که حداقل در ایران، کسی جرات اشاره به لب پریدگی­های او را ندارد. با کمی هوشمندی و با یاد آوری اسامی کسانی چون، ویلیام شکسپیر، جیمز جویس( در همسایگی و رقابت با بریتانیا) و حتی نامی چون جی. کی. رولینگ ، صحت این قصه و عمومیت یافتن آن مبنی بر تسلط کشوری با سابقه­ی استعماری طولانی، و زبان حاکم، در مقایسه­ی با کشوری چون ایران که تعداد تکلم کنندگان زبانش قابل مقایسه با زبان اینگلیسی نیست، دلیل این تفاوت به خوبی قابل تشخیص است. این بمباران ادبی انگلستان نیست، تنها نگاهی دیگر است، بدین معنا که در جهان متن، اگر نخواهیم صفت برجسته­تر را به کار بریم، همتایان این اسامی بسیارند، اما آیا زمانی که نام ویلیام شکسپیر بر زبان می­چرخد، میتوان وزن این نام را با هیچ یک از نویسندگان هم سطحش مقایسه کرد؟ هرگز. به گمان من اثری چون موجها که بیش از هر دلیل دیگر به خاطر فرم خاص، و نزدیک بودنش به زبان شعر، به عنوان بزرگترین دستاورد وولف شناخته شده است؛ گذشته از قدرت، توانایی و جسارت او در بخش سنت شکنانه اش، برای نویسنده ای با شهرت او، اثری است که نقاط فروهش آن نیز جای تامل دارد.همواره وولف را به خاطر توانایی اش در دیدن زوایای ریز روح و توانایی دوباره ی او در بیان این زوایای ریز می­ستایم. او نویسنده ایست که گویی قهرمانانش را لحظه به لحظه زیسته است. اما گاهی زیستن این قهرمانان آنقدر به زیست حقیقی او ( شاید به دلیل قرار گرفتن در فشارهای روحی) نزدیک است که متن مبتلا به مولف میشود.

قرار است موجها از زبان شش راوی؛ سه مرد و سه زن، از خردسالی تا بزرگسالی به صورت تگ گویی­هایی به هم پیوسته روایت شود؛ و در فصل آخر با یک تک گویی پنجاه صفحه­ای، ( فرو رفتن هر شش نفر در یک راوی که طولانی بودن آن به شدت به متن آسیب زده است) به پایان برسد. یا آنطور که خود وولف مدعی است، تمام بیهودگی و شکوه زندگی را در قالب کلام بریزد. بدون ریشه­یابی فرمیک، که مفصلا" به آن خواهم پرداخت، ایده­ی خوبی است که میتوانسته است یک شاهکار ادبی باشد، اما نتیجه­ی اجرایی آن متنی دشوار است که خصوصا در صفحات پایانی خواانده را پس میزند. گویی که خواننده متن را تمام شده میابد و تنها برای اینکه کتاب را به پایان رسانده باشد به خواندن ادامه میدهد.( اگر ادامه بدهد.) به نوعی که این دشواری فقط به دلیل قدرت متن و در نتیجه دشواری درک آن برای مخاطب نیست، بلکه به دلیل گم شدن نویسنده در متن اش و دور شدن او از خواننده است. رمانی بلند که در ابتدای هر فصل تابلویی رنگین و با شکوه و گاه با افراط در استعاره­های شخصی، تو در تو، و گاه تکراری، عبور خورشید بر افق دریا را تصویر می­کند. به طوری که در فصل اول خورشید در آستانه­ی طلوع بوده و تک گویی ها از زبان قهرمانان خردسال آغاز می­شود و همچنان که متن پیش می­رود، فصل به فصل، خورشید به موازات رشد قهرمانان، در افق بالا می­آید، به پیش میرود، تا جایی که به گاه پیری و نزدیکی مرگ قهرمانان غروب کرده و ناپدید می­شود. بیشترین حجم این تک گویی ها به شرح مفصل و جزئ به جزئ فضایی می­گذرد که شش راوی متن در آن حضور دارند، و مابقی شرح احساسات و دریافتهای آنان از عوامل اطراف است، که این توصیفات گاه خسته کننده و نا کار آمداند که با انبوهی از اشارات بینامتنی، آمیخته اند، طوری که بخش عمده­ی ماجرای زندگی پرسوناژها و اتفاقاتی که میتوانند برای مخاطب جذاب باشند، حذف شده و فقط اشارات کوچکی به آنان می­شود و با این تکنیک، پلاتی که وجود خارجی ندارد، به عمد از هم پاشیده تر شده است. مثلا نیمی از فصل سوم به شرح احساسات، افکار و جزئیات ریز و درشت راوی ها در اولین گردهمایی­شان در رستوران اختصاص دارد. وولف مدام از بیرون و درون شش راوی اش، تابلو ارایه میدهد، تابلو هایی دقیق با تمام جزئیات اما در محیطی تاریک و موهوم. اما مثلا در مورد ازدواج برنارد یا مرگ رودا یا ثروتمند شدن لوییس، فقط اشاره ای کوتاه می­کند و از آن رد می­شود. در واقع موجها رمانی توصیفی و بدون اتفاق است، رمانی که دو نقطه­ی اوج آن یعنی بوسیده شدن لوییس توسط جینی، و مرگ پرسیوال در آن کمرنگ و نهایتا" پراکنده و گم می­شود. موجها اگر چه سرشار از برون ریزی های شاعرانه و ناب است اما بیش از هر چیز متنی ساکن است، و بر خلاف اسمش شبیه دریاچه ای آرام و بی موج است، با حرکات ملایم آب و موجودات، دریاچه­ای که نویسنده با نگاهی میکروسکپی از اتفاقات بیرونی آن بدور می­ماند، و حرکات پرندگان، کرمها، ماهی ها، و دیگر جنبندگان آن را به آرامی از زیرعدسی میکروسکپش بر می­گزیند. آنها در فرمی از پیش تعین شده، سالیان سال در کنار هم زیست می­کنند، حال آنکه میتوانست بجای هر کدام از آن توصیفات، گل یا جنبنده ای دیگر، با رنگ و لعابی دیگر وصف شود، صحت این نکته آنجا نمود میکند که وولف در انتخاب یا اجرای لحن روایت کنندگان بجای تکیه بر فاکتورهای داستانی و ویژگی های پرسوناژهایش، تنها به حفظ ریتم، موسیقی درونی، و زبان شاعرانه می­پردازد؛ حال آنکه ادعای موجها بیش از هر چیز رمان بودن است. رمانی با شش راوی، از دو جنس که از خردسالی تا پیری همگی با یک زبان و لحن سخن می­گویند؛ و در صورت برداشتن اسامی از ابتدای هر سطر تشخیص اینکه چه کسی روایت کننده است تقریبا" ناممکن است. مگر اینکه در آن سطر اشاره­ای به کلیدی خاص شده باشد. وگرنه کوچکترین تغیر زبانی و لحنی چه به لحاظ اشخاص و چه به لحاظ سن و سال آنان صورت نمی­گیرد. این ایراد بزرگ به هیچ وجه با استناد بر یک دوره­ی زمانی یعنی دوره ای که وولف در آن به نوشتن می­پرداخته است؛ قابل تو جیه یا دفاع نیست زیرا که در همین دوره نویسندگانی چون« همینگوی » آثاری خلق نمودند که نه تنها بدین لحاظ ایرادی بر آنان وارد نیست بلکه این اِعمال قدرت به شکل کاملا والایی در آثار آنان رخ داده است. در مقایسه با خانم « دالاوی» که از دیگر اثار موفق وولف به شمار میآید، بر خلاف موجها راوی دانای کل است که از نگاه قهرمانان متفاوت سخن می­گوید و با این ترفند؛ وولف دانسته یا ندانسته این ضعف را از رمانش زدوده است.یعنی عدم وجود تفاوت در لحن قهرمانان، چون راوی دانای کل است به چیزی لطمه نمیزند،زیرا نیازی نیست که دانای کل لحن های متفاوتی داشته باشد. از آن گذشته خانم دالاوی رمانی است که در زمان و مکانی محدود اجرا می­شود. یک صبح تا شب، در خانه یا خیابان­هایی محدود، این است که پرداخت بسیار وولف به جزئیات، توجیه پذیر است. و سوم اینکه بر خلاف موجها در خانم دالاوی نقاط اوج زندگی قهرمانان، دقیقا" همان­هایی است که وولف بر آنان تکیه می­کند، و همین نکته رمان خانم دالاوی را جذاب تر از موجها به دست می­دهد؛ گرچه وصف ماجراهای دو خانواده ی( کلاریسا دالاوی و سپتیموس) و وابستگان آنها در زمان و مکانی چنان محدود، با فلاش بک­هایی که به بیرون و درون دارند، و آنهمه احساسات و تصاویر سورئالیستی درونی، نهایتا" خواننده را کمی خسته میکند اما با این وصف خانم دالاوی رمانی جذاب است. در موجها وولف می­خواهد که این محدودیت را بشکند، و سعی بر گستردگی دریایی دارد که از هر طرف با خشکی محصور شده است. او تابلوها و اشیای زیبایی را می­سازد و در موزه­ای به نام موجها آویزان می­کند، غافل از اینکه نور این موزه برای دیدن این همه شیی کافی نیست.

تفاسیر و تقدیرهایی که منتقدانی چون، فرانک کرمود، استیون اسپندر، ماکس پل فوشه، مونیک ناتان، لوییس کرونل، یا حتی تی اس الیوت، و.... بر آثار وولف آورده اند، اگر چه دور از انصاف نیست، اما در مورد صیقل خوردگی و موجز بودن متن های وی، بیشتر به مجیز شبیه است. با این وصف، پیداست که سرچشمه­ی اهمیت و اعتبار وولف بیشتر جنبه­ی ویرانگری و طغیان او بر علیه هم عصرانش است. این فراروی و به چالش کشی، خصوصا" پس از مبارزات و پیروزی وی در احقاق حق رای زنان، بیش از پیش او را در جایگاهی رفیع تثبیت می­کند، اما آیا حقیقتا" اصلاحات پیشنهادی وولف، با ویژگی هایی چون، کم مایه نمودن سوژه، عدم تبعیـت آن از پلات؛ و گریز از اصل پلات و محور، و تگ گویی­های مشابه؛ باز هم جایگاه رفیعی در میان خوانندگان داشته یا دارند؟ پاسخ منفی است. زیرا بدیهی است که رمان میباید گذشته از اجرای تکنیک، دارای روح داستان، و جذابیت باشد. جذابیتی که جز بر مبنای سرنوشت قهرانان، شناخت سوژه ها و ایجاد اتفاق به دست نمیآید. بهانه کردن سوژه برای بیان یک تم خاص که معمولا" مرگ، پوچی و ناپایداری زندگی است، لطمه­ی بزرگی بر آثار وولف وارد آورده و آن لطمه تکرار یک تم در همه ی آثار اوست. گذشته از اینکه برخی از هم عصران وولف در لفافه اظهار داشته اند که زبان این نوشته ها، اغلب مشابه حرافی­های نامفهومش در طی دوره­های افسردگی شدید، و رسیدن به مرحله­ی «جنون حرفی» است. او پس از بازبینی رمان « اتاقی از آن خود» در خاطراتش راجع به این کتاب اینطور می­نویسد:« به گمانم این کتاب سرنوشت نگران کننده ای دارد. خواننده ضمن خواندن آن حس می­کند که موجودی خلق شده، سرش را پایین انداخته و بی­اعتنا به محیط اطرافش چهار نعل می­تازد. طبق معمول نوشته ای بی رمق است. مثل یک آهنگ فالش.»* می­خواهم بگویم که وولف نه تنها در اتاقی از آن خود، بلکه در موجها ، و دیگر آثارش نیز، به همین شکل سر را پایین می­اندازد و بدون توجه به اطراف، چهار نعل می­تازد. او پس از به اتمام رساندن موجها در حالی که بیش از هر چیز تحت تاثیر مرگ برادرش« توبی ایستیونس» است، نظر مساعد خویش را همراه با تردیدی زیر پوستی در دفتر خاطراتش مینویسد و سر آخر میگوید: « این کتاب چیزی است شبیه گنجینه­ای سرشار از ایده ها.»* ولف در موجها در پی این است که که شخصیت­هایش را همچون سازهایی در کنار هم چیده و تک­گویی های بلند و توصیفی آنها را ( در واقع کل رمان شامل تک­گویی هایی است که در پی هم ردیف شده اند.) چون نت های موسیقی، با فرمی بر مبنای یک ریتم، به صورت منحنی­هایی در پی هم بنوازد، و در نهایت زبان را تحت تاثیر ریتم قرار داده و رمانی موسیقی وار بنویسد، آنهم درچنین حجمی. شور و هیجان دوران کودکی و جوانی را با آلگرو های سمفونی ­های موتسارت( تک گویی های کوتاه)، و رخوت دوران میانسالی و پیری را با آندانته­های آرام ( تک گویی­های بلند و طولانی) جایگزین کند. « ماکس پل فوشه» منتقد و مترجم فرانسوی رمان « سفر خروج» ( اولین رمان ویرجینیا ولف) در مقدمه­ای بر این کتاب، با نگاهی ستایشگر می­نویسد:« تاکید وولف بر اینست که تنها حقیقت موجود؛ ناپایداری و بی ثباتی است. با چنین دیدگاهی وی شخصیت های خود را کمتر ترسیم می­کند. آنها ویژگی هایشان را از ذهن خواننده طلب می­کنند،« ریچل وینیریس» ( قهرمان سفر خروج) از این نظر شخصیتی کاملا" وولفی است. تصور او برای مخاطب ساده نیست. ( لازم به ذکر است، وولف که ید طولایی در توصیفات طولانی، دارد، در این یک مورد یعنی توصیف دقیق شخصیت­ها برعکس عمل می­کند.) ، کوتاه است یا بلند، چاق یا لاغر، بلوند یا تیره؟ او چیزی بیش از یک صدف نیست. اما اگر به او گوش بسپاریم، از درون آن همهمه­ای به گوش می­رسد و ما از طریقی غیر مادی کشف می­کنیم که مرواریدی در صدف موجود است. موجودی بین رویا و واقعیت، پرنده ای نیمه خواب که در رویا حرف می­زند. ولف بجای نوشتن انشاء ما را به گوش کردن دعوت می­کند.» آری چنین است. از آنجایی که اساس تمام رمانهای وولف، با تفاوتهایی در فرم، چنین پی ریخته گشته است؛ در موجها که فرم آن با ریتمی موسیقایی بسته شده این فرض صد چندان است. اما نظر من بر خلاف اعتقاد زیبا و رمانتیک فوشه، بر این است که خواننده نه تنها با نگاه کردن بر کلمات و سطرهای کتاب چیزی نخواهد شنید ، بلکه حتی اگر همهمه­ای هم در کار باشد، به هیچ وجه تشخیص وجود یک مروارید در صدف، با شنیدن آن ممکن نیست.

همانطور که خود وولف اشاره کرده است، طرح موجها بسیار ناب و خلاقانه است. ایده ای متعالی که استادانه اجرا می­شود، اما نتیجه ی آن آنطور که باید و شاید دلچسب نیست، و با ویژگی هایی که ذکر شد؛( رمانی بلند؛ با ساختاری سراسر تک گویی، با تم مرگ و پوچی، با بیان جزئیات ریز، و تکرار....) انگیزه­ی مخاطب را برای همزاد پنداری با پرسوناژهاخفه می­کند.

نوشتار موجها نوشتاری زنانه است. جزی نگری بیش از حد، توجه به اشیاء، خصوصا" اشیایی زنانه مثل پارچه، پرده، ظروف، لوازم آشپز خانه،و...که البته کارکرد زیادی در بافتار متن ندارند، حتی خورشید وولف نیز یک دختر است( ص207)، حاکمیت بار شدید حسی، از نوع افسرده­ی آن، و اینکه حتی پرسوناژهای مرد وولف دارای احساسات ظریف زنانه اند، از نشانه های زنانه بودن نوشتار او هستند. اما آیا این نوشتار زنانه نشان از اعتقادات فمنیتسی وی دارد؟ بسیاری از منتقدین چنین نظری دارند. حتی اشاراتی که در متن موجها برای بیان احساسات جنسی قهرمانان زن، خصوصا" جینی و ماجرای تمنای تن در وی، آمده است، را دلیلی بر فمنیستی بودن موجها می­دانند. به این دلیل که تا پیش از آن، ابراز احساسات جنسی در جنس مونث حرکتی جسورانه بوده است. با توجه به فاصله­ی زمانی ما با دورانی که ولف در آن میزیسته است، قضاوت در این مورد دشوار است. اما به عقیده­ی من تنها با استناد به این مورد نمیتوان چنین رمانی را با چنین حجمی؛ کاری فمنیستی نامید. شاید مبارزات سیاسی وی برای احقاق حق رای زنان و رابطه­ی خاص او با« ویتا ستکویل» دلایل دیگر توجه فمنیستها با آثار وولف باشد اما موجها به خودی خود آنقدرها ارجاعات فمنیستی ندارد.

چنانچه گفته شد، مرگ، بیهودگی،عدم ثبات، سردی، حتی در وصف زیبایی های فیزیکی جهان، تم­های اصلی و دور زننده در تمام آثار ولف اند. قطعا" مرگ زودهنگام مادر، استلا خواهر ناتنی، و توبی برادر عزیز ویرجینیا و کمتر از همه پدر او، دلیل بر حضور دایمی این تم در ناخودآگاه وی هستند. حتی خودکشی نیز، همچون شهودی بر آثار وی پا سفت می­کند.( سپتیموس در خانم دالاوی و رودا در موجها) نکته اینجاست که در خانم دالاوی سپتیموس خود را از پنجره به بیرون پرت می­کند و در موجها، رودا خود را به دست امواج رودخانه می­سپارد. درست همان روش­هایی که ویرجینیا در دو مورد از خودکشی­هایش به آنها دست زده است. اشاره­ی ولف در اوایل متن موجها، ( ص67) به ماجرای مرگ مردی با گلوی بریده در گنداب رو، و تمثیل ذهنی نویل از ثابت ماندن برگهای درخت سیب، و ترکیب وصفی « درخت وهم انگیز»، پیشگویی مرگ رودا توسط خودش(ص72)، مرگ پرسیوال و پرداخت مفصل به آن در ادامه­ی متن، و در آخر اشاره­ای گذرا به مرگ رودا که معلوم نیست کی اتفاق افتاده است، چهار کلید حضور پیوسته­ی مرگ در متن موجهاست.

شخصی بودن نیز گذشته از بخش شاعرانه در بخش روایی کار ، یکی دیگر از نکات اصلی نوشتارر وولف است. او به قدری شخصی می­نویسد که میتوان تمام جزئیات رمان­هایش را در زندگی و احوالات واقعی­اش رد یابی کرد.اگر چه این تاثیر پذیری نکته بدیهی در جهان تازه ایست که هر نویسنده ای در اثر خود می­­آفریند، اما الهام گیری وولف به نوعی است که تک تک اجزا و کلمات متنهایش به وجود او وابسته و پیوند خورده اند. رودا نزدیک ترین شخصیت از شخصیت شش وجهی­ای است که ولف در موجها، خود را بین وجوه آن تقسیم کرده است، به غیر از توبی، یا همان پرسیوال که وجه هفتمی را به پیرنگ موجها اضافه میکند. جینی بخش سرکوب شده­ی وجود اوست. او ویرجینیایی است که در نوجوانی تحت تاثیر تعرض­های جنسی دو برادر ناتنی­اش، جرالد و جرج داکورث، خاطره تلخی از روابط جنسی در ذهن دارد، و خلاء رابطه­ی عاشقانه­ در زندگی­اش حتی پس از پذیرش پیشنهاد ازدواج لئونارد ولف نیز، پر نشده، و آنطور که از یادداشتهایش پیداست، زندگی جنسی گرمی با همسرش نداشته است. همچون رودا که از هم آغوشی با لوییس می­ترسیده است.(ص274) سوزان، ویرجینیای نوجوان است، بخشی که هنوز جنون و افسردگی را از خود میراند، و سرشار از آرزو و شادی­ایست که ذره ذره، از دیدن بوسه­­ی جینی و لوییس در باغ ، تا رفتن به مدرسه و دیگر قضایا آغاز گردیده و به نابودی می­گراید. دقت کنید که ناب ترین لحظات، از معدود لحظه­های شاد و سرشار از خواهش و هیجان موجها، لحظاتی است که سوزان در انتظار پایان مدرسه و شروع تعطیلات است.(ص101)اما برنارد، نویل و لوییس، یکی شاعر، یکی نویسنده و دیگری سمبل حساسیت، هر سه، نماد عنصرنرینه و فعال درون ویرجینیا هستند که همانطور که اشاره شد در اجرای زبان و لحن نیز تفاوتی بین آنها، و سه نماد عنصر مادینه­ی ویرجینیا موجود نیست (ص58و65). تکرار این بند از شعر« آواز عاشقانه­ی هندی»« شلی» « خوش دارم، بیزارم.» نیز نماینده­ی دیگری از شخصیت نویسنده است، کسی که بارها دست به خودکشی زده است،اما زمانی که در کشاکش جنگ جهانی دوم آلمانها به دروازه­ی لندن نزدیک می­شوند، و شوهرش لئونارد از او می­خواهد که در صورت رسیدن آلمانها هردو باهم در گاراژ خانه شان خودکشی کنند، سر باز می­زند. می­گوید که می­خواهد زنده بماند و کتاب« میان پرده ها » را تمام کند. وولف زنی است که هم زمان به زندگی می­چسبد و از آن بیزار است. از جمله­ تشبیهات و استعاره­هایی که در متن موجها کاملا" شخصی شده اند، فیلی است که در(ص51)آمده است:« لویس گفت: جانور پا می­کوبد؛ فیل با پای زنجیر شده؛ جانور بزرگ بر ساحل پامی­کوبد.» خورشید در حال طلوع کردن است. اما رابطه­ی طلوع خورشید، با پاکوبیدن جانوری بزرگ بر زمین چه می­تواند باشد؟ فرضا" که آن فیل خورشید باشد یا حسی باشد که ویرجینیا از طلوع میداشته است اما چطور با زنجیری به پا؟ و باز هم با توجیه مجدد اینکه این تصویر ذهنی ویرجینیا از این لحظه و تجسم شاعرانه­ی اوست، البته قابل پذیرش است اما در جهان شعر یا تابلویی نقاشی یا هر هنر دیگر که در گستره­ی شخصی خالق امکان هر گونه وسوسه­ی خلاقه و تاویل پذیر را به او میدهد نه در جهان دیگری به نام رمان که بیش از نویسنده، متعلق یا حد اقل مربوط به جهانی است که مولف برای قهرمان خودمیآفریند. و باز با فرض اینکه موجها را بیش از رمان شعر بنامیم، در قالب یک رمان بلند آیا تصاویر شاعرانه­ی شخصی یا ارجاع به خاطره­ای در ذهن نویسنده، سیلی زدن به ذهن مخاطب نیست؟

کلمات و لحظات، تکراری و دور زننده،یا به عبارت دیگر، استفاده و تاکید بر آنها بیش از حد لازم، یکی دیگر از عوامل نه چندان جالب درموجهاست. مثلا" فعل« لرزش» یا صفت «مطلاّ».

پیداست که ولف در موجها به دنبال آفرینش اثری است که هنرش را در نهایت شکوه و زیبایی آن جلوه گر کند. زیرا که او موجها را یادمانی برای ادای احترام به مرگ برادرش توبی میداند. و با این تصور، گذشته از فرم، و نوآوری های دیگری که در موجها تجربه می­کند، بینامتنیت را نیز به طور گسترده در موج­ها اجرا کرده است. گذشته از اشعار شلی و کاتولوس، که قسمت اعظم تضامین موجها را تشکیل می­دهند، بخش زیر پوستی موجها نیز سرشار از تلمیحات، و اشارات زیر متنی، از اساطیر یونان، درام­های شکسپیر، برزخ دانته، تابلوهای نقاشان معروف، و دیگر اشعار مورد علاقه­ی اوست. خوشبختانه شرح کامل و دقیق این تضامین توسط مترجم محترم در توضیحات انتهای کتاب، گرد آوری گردیده است. نهایتا" باید گفت که وولف در موجها به دنبال این است که موسیقی، شعر، داستان، و نقاشی را با هم ادغام کند.

ترجمه­ی اثری با این بار از پیچیدگی، و عموما" همه­ی آثار وولف، انصافا" کاری مشکل، بزرگ؛ نیازمند همتی بلند، و دانشی بسیار است. مهدی غبرایی در ترجمه­ی چهار ساله­ی موج­ها سعی کرده است، تا گذشته از وفاداری و نزدیک شدن به زبان شاعرانه، دست به باز آفرینی بزند. و در این بخش البته موفق بوده است. اما با توجه به پیچیدگی و دشواری متن وولف، تاکید غبرایی بر شاعرانه نویسی جملات برگردان شده، همچنین استفاده از واژگان مهجور و ابداعی برای وزین کردن بار کلام و فخامت زبان ترجمه، متن را دشوار تر از پیش کرده است. کلماتی چون« خلنگزار، زربرق، مخده، گهگیر، تلسنگ، هرزآب، جی­جاق، مازو، خرنش، ماهچهر، هزارگوشان، تخماق، و....» از جمله مواردی هستند که درصد رنج خواننده را برای خوانش موجها بالاتر می­برند.

و اما ویرجینیا وولف چه عاقل بوده باشد و چه مجنون، به نوشتن عشق می­ورزید. او با نوشتن زندگی کرد، و بدان محتاج بود. کسی که علی رغم دردمندی، نویسنده باقی ­ماند، و نویسنده مرد.با عشق به او.

12/7/1387 الهه رهرونیا

· *خاطرات روزانه­ی ویرجینیا وولف ترجمه­ی خجسته کیهان

1 comment:

عباس كريمي said...

خیلی نکته سنجانه و ظریف بررسی کردین استفاده زیادی کردم ممنون
مشکلی که مربوط به دشواری زبان و استفاده از کلمات نامانوس اشاره کردید در ترجمه های پرویز داریوش و جلال الدین کزازی و ... دیده میشه که خودش معضلیه توی ترجمه.