Thursday, August 2, 2007

عموپدر





این جور وقت­ها سقف اولین گزینه برای نگاه کردن است. تو نمی­دانم کجا را داری نگاه می­کنی. فکر کنم دیوار. من همیشه زاویه­ی دیدم از تو بالا­تر است، سقف را نگاه می­کنم
سحر با آن خنده­ی شیرین آمد توی اتاق. همیشه در بدترین مواقع پیدای­اش می­شود. نیمه شب یک­دفعه صدای­ام می­کند:
مامان! آب!
تو با نگاه کردن به دیوار نارضایتی­ات را اعلام می­کنی، و من سر­خورده از این­همه کم­طاقتي، با آهی پنهان، خودم را از بین بازوهای تو می­کشم بیرون و می­روم سر یخچال آب بیاورم.
منم اومدم!
هیچ­کدام جواب­اش را نمی­دهیم. به سحر چه ربطی دارد که من و تو یا در حال تمرکز روی کاری هستیم، یا در بازوان هم، یا در حال مشاجره. به هر صورت او هر وقت بیاید بد­موقع آمده است. دلم می­سوزد، چون مادرش هستم و تو دلت نمی­سوزد چون پدرش نیستی. می­آید و روی سینه­ام می­نشیند. روی تخت یک­نفره­ای که دو نفری روی آن دراز کشیده، یک دست زیر سرمان و به سقف و دیوار خیره ­ایم، جایی برای نفر سوم نیست. روی سینه­ام دراز می­کشد، مسیر نگاه­ام را دنبال می­کند و می­پرسد:مامان اون بالا چی می­بینی؟
هیچی مامان
چرا! نگاه کن
تو چی می­بینی؟
اون چارتا رو می­بینم: یک، دو، سه، چار
و چهار ضلع مشترک سقف و دیوارها را همزمان با شمردن نشان­ام می­دهد

¨
جای­ام تنگ است. درک نمی­کنم به چه دلیل اعتقاد داری دو نفری روی تخت یک­نفره خوابیدن بهتر است، انگار روی تخت دونفره نمی­شود به هم نزدیک بود. نمي­فهمم چطور رو­زهای دیگر هفته که با هم نیستیم، تک و تنها توی خانه­ات می­خوابی، و دل­ات برای من تنگ نمی­شود، اما شب­هایی که با­هم ایم، مرا محکوم به خوابیدن توی یک تابوت دو وجبی تنگ می­کنی. قیافه­ات در خواب چقدر معصوم به نظر می­رسد. انگشت سبابه­ام را به رسم مصریان باستان* روی لب­های­ات می­کشم. سرم را می­گذارم روی سینه­ات. چشم­هایم را می­بندم و لب­خند می­زنم. سینه­ات می­لرزد. سرم را بر می­دارم. نکند تپش قلب گرفته باشی؟ دل­ام می­ریزد. تخت می­لرزد. تخت چرا؟
می­ترسم. دستم را حلقه می­کنم دورت. اتاق می­لرزد. جیغ می­کشمسحر!
تو از جا می­پری
چی شده؟
پیمان!
چهار ضلع سقف ترک می­خورد. سقف پایین می­آید

¨
به هوش آمده. از تشنگی، نه از درد. ابتدای هوشیاری­ است. هنوز چیز زیادی حس نمی­کند. نوری در فضا نیست. چیزی از سرش شروع می­شود و به پاهایش می­رسد. از درد نعره می­زند. نمی­شود. می­خواهد تکان بخورد. نمی­تواند. پاهای­اش جایی گیر کرده. گردن­اش پیچ­خورده و سرش روی چیز نرمی است، حجم بسیار سنگیني روی سینه­اش احساس می­کند

¨
دهان­اش نیمه باز بود. مثل همیشه که می­خوابید. دست­های کوچک­اش، یکی زیر بالش و دیگری روی پتوی قرمز بود. موهای­اش روی بالش پخش و سیاهی­ها زیر ناخن­های جویده­اش پیدا بود. خودش را مثل ساندویچ پیچیده بود لای پتوی قرمز. مادرش گفته بود
این پتو مال بچگی­های من بوده ها!
یه چیز می­خوام كه مال بچگی­های عموپدر باشه!
عمو پدر خودشم هیچی از بچگی­هاش نداره.
داره!
نداره.
داره!
«خب، برو ازش بگیر»
هر وقت با هم ازدواج کنین، می­ده به من
ما ازدواج نمی­کنیم
دیروز گفتی می­کنیم!
کی گفتم؟
پس کی ازدواج می­کنین؟
ئه ، ول­ام­ کن بچه... واسه ­چی دل­ات می­خواد ما ازدواج کنیم؟
خب عمو­پدرمو دوست دارم
اون تو رو دوست نداره
داره
خب داره که داره
ساندویچ پتوی قرمز مثل توپ بدمینتون از جا پرید. به سمت پنجره رفت، شیشه ­ی پنجره دانه دانه شد. چشم­های کوچک­اش را با تعجب باز کرد. ستاره­ها را دید. استخر همسایه­ی روبرو را دید. حس کرد وسط آسمان است. خورد به شاخه­های درخت چنار و از روی شاخه­ها افتاد توی باغچه

¨
انگار بیدار­ام. صداهایی گنگ از پشت تاریکی می­آید. هنوز نمی­توانم تکان بخورم. صدا­ها را نمی­شناسم. مغزم کار نمی­کند. تشنه­ ام. بدن­ام خواب رفته. می­خواهم گریه کنم. نمی­توانم. مریم؟ مریم جیغ کشید
سحر!
ترسیدم... سقف... دل­ام می­ریزد. بوی خاک می­آید. بوی لباس، بوی خون. می­خواهم تکان بخورم. پای­ام؟ چپ یا راست؟ داد می­زنم. نمی­توانم
¨
نوک چنگک که بیرون زد، نور هم آمد. چشم­اش به سوراخی بود که پشت پنجه­های چنگک درست شده بود. صدای آدم­ها از توی سوراخ واضح­تر می­آمد. می­خواست داد بزند که آنجا است، که نوک چنگک نرود توی تن­اش. نتوانست. چشم­های­اش را بست. حس کرد بولدزر از روی­اش رد می­شود و دنده­های­اش بعد از آخرین حد تحمل، آرام ترک بر می­دارند و خرد می­شوند. پشت پلک­های­اش یک­دفعه روشن شد
چشم­های­اش را باز کرد. مردی بیل به دست نگاه­اش می­کرد.
یکی اینجاس! زنده­س!
کمی آن­طرف­تر چرخ بولدوزر، سرش را که از زیر آوار بیرون زده بود، یک­وری نگاه می­کرد

¨
اینو بگیر
کدومو؟
اینو
شلنگ آب کولر را داد دست زن. زن شلنگ را صاف گرفت. مرد نوار تفلون را پیچید دور شلنگ و سر شلنگ را در مهره­­ی فلزی فرو برد. رد نشد
بده من، تو بلد نیستی! کلفت شد
مرد شلنگ را صاف گرفت. زن نوار تفلون را با ظرافت پیچید دور شلنگ و سر شلنگ را در مهره فلزی فرو برد. رد شد
دیدی؟!
بده­ش منمرد مهره را پیچید سر شیر آب. زن سرش را آورد کنار شیر، تا مطمئن شود مهره درست جا افتاده. نفس زن خورد به صورت مرد. مرد لب­های­اش را مالید به صورت زن. زن لب­های­اش را گذاشت روی لب­های مرد
آب فش­فش­کنان از لای شکاف مهره و شیر می­پاشید روی صورت زن و مر.

¨
دهان­اش تا آخرین حد باز بود، و صورت­اش از شدت گریه سرخ. اشک با عرق و غبار مخلوط مي­شد و پايین می­آمد، از روی لب بالا می­گذشت و می­رفت توی دهان­اش. زبان­اش را می­کشید روی لب­ها و دوباره با تمام توان گریه می­کرد. پاهای برهنه­اش را به سختی روی زمین می­کشید. سرش را مدام به اطراف می­چرخاند و ناامیدانه لابه­لای گریه­ها می­گفت
مامانی... مامانی...

¨
نمی­تونی دو روز مثل آدم بگذرونی؟ پریروز زنگ مي­زنی قربون صدقه­­ا­م می­ری، دیروز زنگ می­زنی فحش­ام می­دی، چرا؟»
من فحش ندادم
بد و بی­راه گفتی
ببین من یک کلمه ­هم حاضر نیستم جواب­تو بدم، فهمیدی؟
چی کار کردم؟ چرا حرف­تو رك و راست نمی­زنی؟
تو اون­قدر شعور نداری که بفهمی، یعنی خود­تو می­زنی به خری، چون به نفع­ات نیست
من چی کار کردم جز این که خسته پا شدم اومدم پیش تو، نشستم سه ساعت کارای تو رو ردیف کردم؟
زحمت کشیدی، از این کارا واسه همه می­کنی!»
حرف حساب­ات چیه؟
تو خیلی خوب می­دونی حرف حساب­ام چيه، فقط این موش­مردگی و کوچه علی چپ زدن­ات حال­مو به هم می­زنه»
«نمی­تونی، دست خودت نیست. نمی­تونی دو روز آروم باشی
آره، نمی­تونم، هرِی!
با عصبانیت از خانه بیرون می­رود، و در را محکم می­کوبد به هم. روی کاناپه نشسته­ام و تکان نمی­خورم
گور بابات!

¨
پای چپ­ام بود. حالا می­توانستم داد بزنم. حجم سنگین روی سینه­ام رفته بود کنار. سرم، رو به پایین، در حال انفجار بود. بالاخره گردن­ام را تکان دادم. زیر سرم کپه­ی لباس­هاي مریم بود
مریم! مریم اون زیره! مریم
داد می­کشیدم
مریم! مریم!
مرد بالای سرم گفت :
مثل این که یکی دیگه اون زیره
درد قفسه­ی سینه­ام با تکان­های گریه شدیدتر شد. خاک­ها را از روی­ام زدند کنار. تن­ام جز­جز می­سوخت، و گلویم از تنفس هوای پر خاک خراشیده می­شد. پای چپ­ام را به سختی از زیر تیرآهنی کشیدند بیرون و گذاشتندم روی برانکار. انگار دیگر مال من نبود. نگاه­ام به استخوانی افتاد که از پوست زده بود بیرون و چشم­های­ام بسته شد

¨
نور آزارنده­­ی مهتابی­ها مثل نوک تیز تیری است که توی مخ­ام فرو برود. سه روز است کاملا" به هوش هستم
می­شه بی­زحمت چن تا از از چراغا رو خاموش کنین؟
گفتند برق­شان یک­سره است. بیمارستان صحرایی که کلید و پریز ندارد. گفتند شانس آورده­ام، توی ساختمان بیست واحدی فقط من زنده مانده­ام، بیشتر بدن­ام توی کمد لباس­ها بوده. شانس هم تعابیر متفاوتی دارد
کنار یکی از مهتابی­های آویزان از میله­های سقف صورت مریم با دندان­های سفیدش می­خندد. اول خفه شده یا بی­هوش؟ خدا کند اول بی­هوش شده باشد. خفگی برای­اش سخت بود، قلبش زود می­گرفت. لابد جنازه­اش زیر چرخ­های بولدوزر له شده، از صورت­اش چیزی مانده؟ سحر؟ چقدر حرص­ام می­گرفت وقتی دست­های­ام را می­کشید و خودش را می­مالید به من. کلافه می­شدم. مریم چپ چپ نگاهم می­کرد، سحر را هم
ئه، خب عمو پدرمو دوست دارم!
ش ش ش، لوس
عمو پدر! خاک قلمبه شد توی سرم. اگر زنده بود به همه­ی حرف­های­اش گوش می­کردم، می­شدم بابای سحر، یک بابای خوب مثل وقت­هایی که حوصله دارم. اگر توی یک کمد دیگر رفته باشد؟ شاید پرت شده باشد بیرون؟ من که جنازه­اش را ندیدم. باید همه­ی جنازه­ها را ببینم. اگر دفن­اش کنند چی؟ اینجا که سردخانه نیست. چطور از جایم بلند شوم؟

¨
چقدر رنگ­ها نزدیک اند، چقدر خط­ها ساکت و آواره­ اند، چقدر منحنی. یاد تعریف هستی افتاد، سر کلاس، یادش نبود چه کلاسی یا کدام استاد، شاید هم توی کتابی خوانده بود، یادش نبود. الکترون­ها، یک ذره­ی دیگر هم این آخری­ها کشف شده بود توی هسته یا نمی­دانم چی، بعد می­شد اتم، مولکول، سلول، موجودات، زمین، فضا، منظومه­ی شمسی، راه شیری؛ بوی شیر می­آمد...
میله کتف آزرده­اش را آزرده­تر می­کرد. مردی سراسیمه رد شد
آقا جنازه­ها کجان؟
چی؟
جسدا، جنازه­ها!
آهان! همه­جا! دنبال کسی می­گردی؟
زن­ام
اولین­بار بود که او را با این لفظ معرفی می­کرد. سرخ شد
اگه دفن­اش نکرده باشن... کی درش آوردن؟
نمی­دونم، ساختمون ما رو پریروزا پاک­سازي کردن
بی­خیال شو، خدا صبرت بده!
مرد رفت. چند قدم رفته، برگشت و پرسید
بچه­ام داشتی؟
نه، چرا چرا، آره
چند تا بچه­ی بی­صاحاب تو چادر سوم ان، (با انگشت اشاره کرد به چادر) یه سر بزن»
پیمان!
برگشت. صدای مریم بود. بدن­اش به جوش آمد. نفس زنان چند بار دور و برش را نگاه کرد، سرد شد. راه­اش را از لابه­لای تل خاک­ها و ساختمان­های فروریخته باز می­کرد و با یک پای برهنه پيش مي­رفت

¨
پیمان راد رو چطور دیدین؟
!بله؟
فکر می­کردین من چه شکلی باشم؟
والا من اصلا" به شما فکر نکردم!


¨
وای پیمان! نمی­دونی چقدر ماه بود، مثل گل بود، یه مروارید سیاه ام وسط­ش داشت! پس چرا هیچی نمی­گی؟
چی بگم؟
خب یه نظري بده!
من کلا" مخالف ام
یعنی چی؟
که چی بشه؟ لوس­بازیه
وا! حلقه خریدن کجاش لوس­بازيه؟
همه­جاش!

¨
«بچه هرجا باشه بزرگ می­شه. مگه ماها چطور بزرگ شدیم؟
«کی می­گه؟ بعله! تو دوست داشتی تو پنج سالگی از مادرت جدات می­کردن؟ یه جور حرف می­زنی انگار اصلا" زندگی نکردی!»
«می­ره پیش باباش، پرورشگاه که نمی­ره، بذار اون ام بفهمه بچه­داری یعنی چی!»
«تو برو پهلو بابات، من به اون چی کار دارم، من واسه بچه می­گم.»
«تو داری خودتو فدا می­کنی!»
«تو فدا نشو، کسی جلوتو نگرفته!»
«وقتی نمیخوای شرایطت و عوض کنی همین کارام که من برات میکنم از سرت­ام زیاده»
« اِ چه غلطا! گمشو بیرون کسی محتاج محبت جنابالی نیست! پس چرا وایسادی؟ به سلامت.»
«دوست دارم احمق»
«خفه شو، آشغال!»

¨
الوارهای رودخانه­ای، ردیف کنار هم، با شاخه­ها و ریشه­های نتراشیده. از زمین بلند می­شوم. روی ابرها اوج می­گیرم. آن پایین، تا آخر دشت که رودخانه ندارد، درخت و گل ندارد، که بیابان نیست، دشتی مثل زباله­دان شهر با زباله­های فاسد خانه­ها و آسمان خراش­ها که زمین لای انگشت­هاش له­شان کرده. ماسک­های سفید از غیبت عطر تن و تعفن عشق­های پوسیده حرف می­زنند. به زمین برگشته­ام. شانس به پهلوی­ام لگد زد و ابرها مجوز عبورم را باطل کردند
ایستاده­ام روبروی­ات. دست­های کوچک­ات را به طرف­ام باز کرده­ای تا از حس وزن من روی اندامت بخندی. شکر دانه دانه از سلول­های­ام ترشح شود و سفت، و آمیخته با شبنم، نشسته بر پوست تو همی بخورد، از مردمک چشم­هات بپاشد توی صورت­ام
«پیداش کردی؟»
مرد آشنا از کنارمان رد می­شود. می­خواهد بگوید که شکوه اندام تو قدرت دفن کردن­ات را از آن­ها گرفته بوده، اما نمی­گوید. می­ترسد غیرتی بشوم
«زیاد اینجا وا نستا... به چادر سه سر زدی؟»
می­رود و برمی­گردد. به او که هنوز آنجا ایستاده و به جسد زنی جوان خیره است می­گوید: «اگه پیداش کردی بیا شناسایی­اش کن که بعدا" قبرشو پیدا کنی»
عصا از دست­ام در می­رود و کنار تو می­افتم

¨
چشم بازمی­کند. پوست بازوی مریم را بین دو چشم­اش می­بیند. می­نشیند، دست­اش را روی موهای سیاه خاک­آلود و حلقه حلقه­ی او می­کشد و حرف می­زند. سحر در میان مردگان نیست. شاید دفن شده یا در جمع دیگری خوابیده
بدنش نرم­تر از همیشه بود. روی تک تک اعضای­اش دست کشیدم. استخوان­ها ژله­ای و پوست­اش خاکستری شده بود. کمی آن­طرف­تر زنی ایستاده و نگاه می­کرد. تن­اش آتش، موها و چشم­های­اش سرخ، و دندان­های­اش شبیه شعله بود. زن با صدای بلند خندید
«خیلی دیره پسر!»
مردی آمد. مثل آب بود. رسید به زن، دست­های­اش را گذاشت بر شانه­های زن آتشین
«حق با اونه»
به مریم نگاه کردم. باران گرفت. زن­ها و مرد­های آبین و آتشین دوان دوان رفتند و جعبه جعبه بطری خالی آوردند. بطری­ها را چیدند روی زمین تا از باران پر شونددرخت­ها ریشه­های­شان را جمع می­کردند و سلانه سلانه می­آمدند کمک مایع معطر بطری­ها روی بدن مرده­ها پاشیده شد و درخت­ها برگ­ها را دانه دانه روی عورت مردگان گذاشتند

¨
به چادر سه سر زدی؟
چشم انداخت به چادر سه. از دور کودکی با دهان باز باز و موهای بلند دم ورودی چادر گریه می­کرددست مرد دنبال عصا می­گردد. بدنش باز جوش می­آید. عصا را پیدا می­کند. بلند می­شود و با تقلا به سمت کودک می­رود
سحر!
عموپدر!
کودک به مرد می­رسد. مرد به کودک. کودک پای سالم مرد را می­فشارد. مرد عصا را ول می­کند و روی زمین می­نشیند. کودک سرش را روی شانه­ی مرد می­گذارد و می­خوابد
دو زن آبی­رنگ دست و پای ژله­ای مریم را گرفته­اند تا برای دفن کردن ببرند. یک سوسک سبز فسفري مثل سنجاق­سری روی موهای مریم نشسته است. مرد حواس­اش نیست و دانه­های اشکی را که پی­درپی از چشم­اش بر ­پشت سوخته­ی کودک می­افتد پاک می­کند. مرد آشنا حواس­اش هست. بغض­اش را با لبخند فرو می­دهد، برگ را از زمین برمی­دارد و می­رود که قبر مریم را شناسایی کند

¨
چشم­های­ام درد گرفته. کاغذها را جمع می­کنم. خودکار را روی میز می­گذارم و می­آیم کنار تو روی تخت می­نشینم. دقیقا" یک وجب برای خوابیدن من جا هست. به نظر محال می­رسد بشود در همچو جایی خوابید. به زور خودم را می­چپانم کنارت. غلت می­زنی طرف من. همان­طور که خوابيده­ای می­گویی: «مریم؟»
بله؟
بیا
دست­ات را بالا مي­بري، یعنی می­خواهی بگذاری­اش زیر سرم. سرم را بلند می­کنم، می­گذاری­اش. انگشت­های­ام را به رسم مصریان باستان روی لب­های صورتی­ات می­کشم. بینی­ام را می­چسبانم به بینی­ات. چقدر عطر بازدم­ات را دوست دارم. نفس عمیقی از بازدم تو می­کشم، سرم را می­گذارم روی سینه­ات. صدای قلب­ات آرام است. ساکت گریه می­کنم


­پایان 1 /4/86






* در مصر باستان رسم بوده که برای اظهار عشق به معشوق انگشت سبابه و سوم را روی لب­هایش می­مالیدند.

عجیب نیست


عجیب نیست اینکه امروز، حداقل دو هفته بعد از اینکه دوست قدیمی آقای یزدانجو، زحمت تغیر مختصر وب لاگ­ام را کشیدند، برای اولین بار آنرا می­بینم. قرار گذاشته بودم چیزهایی بنویسم مثلا در مورد اتفاقات احمقانه­ای که در فلسطین می­افتد( مسائل عراق و دیگر کشت و کشتار­ها که دیگر عادی شده و کسی راجع به آنها نمی­نویسد و افریقا از ما بسیار دور است!)، ماجرای سنگسار وحشیانه­ی اخیر، آبگیری بی­سر و صدای سد سیوند، حکم اعدام­آن دانشجوی ماجرای هجده تیر، مقاله­ای راجع به ناسیونالیسم در علویه خانم هدایت که پایه­اش بعد از خواندن کتاب بوف کور و ناسیونالیسم دکتر آجودانی، در ذهن­ام ریخته شد، یا همین جریان مد شدن فلسفه خوانی بین جوان­های عشق هنر که البته خودم را از آنها جدا نمی­کنم. ذوق مرگی راجع به کتاب اخیرم که دیروز متن اولیه­اش تمام شد، مرگ وونه­گات و رورتی که کهنه شده، و مرگ برگمن که تازه است، و خیلی چیز­های بی­اهمیت دیگر. می­گویم بی­اهمیت چون فعلا نمی­خواهم بیش از این راجع بهشان بنویسم. و البته نوشتن یا ننوشتن من هیچ دلیل اهمیت داشتن و نداشتن­شان نیست. یا اینکه قتل یا مرگ موجوداتی نازنین ناراحتی­ام را که قد یک لبخند تلخ یا نهایتا" یک قطره اشک زورکی­است، تحریک نمی­کند. نه، بی­اهمیتی همه این چیز­ها یک جای دیگر است. آنجایی که مدام یادت می­آید، به استثنای بعضی وقت­ها که آنهم مطمئن نیستی، در بیشتر که چه بگویم، یک کمی از همیشه کمتر، هیچ کاری از تو برنمی­آید. جز اینکه چشم­هایت را بروی جهان ببندی و فقط خودت را نگاه کنی که شاید بتوانی لحظاتی را آنطور که دلت می­خواهد زندگی کنی؛ حالا کمی با دانستن راز و کمی با اراده و پشت کار و هر چیزی که گیرت بیاید. شاید. باور کن( به خودم می­گویم) به هیچ وجه نمی­خواهم ادای یاءس فلسفی و این چیز­ها را در بیاورم که بعدش تو سپیده جان، پگاه و بهنام جان با ته صدایی که مثل همه، بوی نای گریه می­دهد، و ناامیدی تنها تشعشعی است که در ته مانده صدایتان حس می­کنم.( ببخشید که این را می­گویم اما حسم واقعا این است و در این لحظه از این روز به هیچ وجه نمی توانم دروغ بگویم.) هی بگویید درست می­شود. الهه جان چاره ای نیست درست می­شود. بعد من از خودم بپرسم : چه چیزی قرار است درست بشود؟ من اصلا یادم نمی­آید که چیزی قرار بوده درست بشود، نکند قرار است جهان درست بشود، بشود یک شکل دیگر، بعد می­فهمم که­ دارم چرند می­گویم یا شاید این اولین و آخرین حرف حسابی باشد که در عمرم زده­ام. در هر صورت هرچه که هست احتمالا پس مانده هویت درهم و برهم هوایی است که تنفس می­کنم، یا نتیجه کتکی که دیروز توی ایستگاه مترو به خاطر سرپیچی از دستور چند مزدور برای سوار شدن به مینی بوس گشت ارشاد(!) خوردم .کتک خوردن به خاطر لباسی که پوشیده­ای! و لابد ناخودآگاهم تشخیص داده، بجای رو کردن حکمتی تازه آنهم از نوع مکتوب این چیزها را بنویسم. و بسیار خوشحالم که باز در این لحظه انقدر بی­تعلق و غیر وابسته ­شده­ام که اصلا برایم مهم نیست
کسی این نوشته­ها را بخواند یا نخواند یا راجع به الهه رهرو نیا چه فکری بکند
راه می­روم و این جمله را توی سرم می­بینم. می­نشینم، می­خورم، می­خوابم، حرف می­زنم، می­نویسم و او هست همانطور سیخ سر جایش ایستاده و تکان نمی­خورد خیره خیره من را نگاه می­کند و در حالی که یک دستش توی جیب­اش است، دست دیگرش را مثل آدمی تازه به دوران رسیده تکان می­دهد و می­گوید:«مهم نیست. فکرش و نکن. فقط به لحظه های زیبا نگاه کن. چون اونا کم­ان باید قدرشونو بدونی. عمرت کوتاهه کار زیادی نمی­شه کرد. فقط سعی کن زیبایی­ها رو ببینی»
سعی می­کنم. باور کن! با تمام توان خودم را مثل موجودات سیاره­ی ترالفامادور فرض می­کنم و کف دستم را که چشم­ام وسطش است به محض دیدن صحنه­های زیبا تا ته باز می­کنم، و به محض دیدن صحنه­های نازیبا محکم می­بندم. مشکل اینجاست که بیشتر وقت­ها که یاد لحظه­های زیبای گذشته می­افتم گریه­ام می­گیرد.بعد دوباره می­گویم:« مهم نیست فکرشو نکن. » و سعی می­کنم لحظه­ی زیبای دیگری خلق کنم که گریه دار نباشد و پول زیاد هم نخواهد. مثلا می­روم حیاط سرسبز و استخر همسایه را نگاه می­کنم . با امام زاده­ای می­روم مهمانی،تنهایی وسط سالن می­رقصم، خیال­های خوب خوب می­کنم،کتابی می­خوانم، روی کتابی کار می­کنم یا ماچ نسیه­ای از لپ بچه­ام می­کنم و در می­روم، چون ممکن است همان لحظه داد بکشد:« مامان فلان چیز و برام بخر»
از کمک­های به موقع دوستان نازنین عبدا.. صمدیان و مهری جعفری و پاسخ­های محبت­آمیز دکتر رضا براهنی عزیز به نامه­هایم در این روز­های تلخ از صمیم قلب ممنونم . و از همدردی دوستانی که از آنها یاد کردم. عجیب نیست. این روزها که نه، هیچ وقت عجیب نبوده است. فقط می­شود گفت:« مهم نیست.فکرش را نکن. به لحظه­های زیبا فکرکن. عمر تو کوتاه است»

­

Tuesday, June 19, 2007

راز


(عکس از الهه رهرونیا)
ساعت حدود11 بود. مثل هربار اتفاقی تلوزیون را روشن کردم. مستندی بود در باب انرژی­های مثبت. همان حرف­های همیشگی که خودم هزار بار به بقیه گفته بودم و اتفاقی نیافتاده بود. همان­ها که خیلی وقت­ها روی دیوار اتاقم نوشته بودم. و مدتی بعد کنده بودم. نشستم و گوش دادم. تا ساعت 1 بامداد که تمام شد. بعد تا ساعت 3 تمام خواسته هایم را توی سررسید نوشتم
میگفتند که فکر کردن به خواسته­ها، میگفتند فکر نکردن به ناخواسته ها، تجسم آنچه دوست دارم و میخواهم. نه فریاد ،اعتراض، و جنگ با آنچه نمیخواهم. میگفتند واقع بینی چیزی دیگر است، جدا از انتخاب درست و خواستن. میگفتند عقل و احساس راهنمای تشخیص خوب و بد هستند و پس از تشخیص خواستن و پایداری همه چیز است. میگفتند که دلسرد شدن بعد از شکست های همسایه خرابت نکند، و آنچه حذف میشود یا دور میشود در مسیر خواسته­های اصلی­ات نیست. که مثلا وقتی متن خوب­ات دیده نمیشود از نوشتن دلسرد نشو. بخواه که دیده شود و دیگر به استدلال­هایش فکر نکن تا بترسی تا در نظرت دور و غیر ممکن بیاید. هستی کوتاه­ترین مسیر را برای رسیدن تو به خواسته ات سر راه تو میگذارد، و مثل غول چراغ جادو میگوید: فرمانبردارم سرورم
واینکه هرآنچه به آن فکر میکنی به سمت تو جذب میشود. وقتی بترسی فکر میکنی و وقتی مدام به چیزی که از آن میترسی فکر میکنی، همان را جذب میکنی و آنوقت تمام جذب کرده های تو همان چیزهایی هستند که دوستشان نداری
وقتی به نداشته­هایت میاندیشی غم وجودت را پر میکند و فضای خاکستری اطراف ات تمام رویاهایت را به کابوس محرومیت تبدیل میکند. و وقتی به داشته­هایت فکر میکنی دلخوشی­ای داری که برای داشتن بیشتر و بهتر تحریک ات میکند
صبح شد. اولین کاری که بعد از باز کردن پلکهایم انجام دادم، برداشتن گوشی تلفن و تماس با سروش سیما بود. فیلم راز را سفارش دادم تا به عزیز ترین دوستانم هدیه اش بدهم
حتی اگر تمام اینها توهماتی احمقانه باشد. بعد از 30 سال زندگی به روشی که گذشت امتحان راهی تازه بد نیست
من میخواهم امتحانش کنم. اگر جواب ندهد چیزی را از دست نمیدهم اما اگر جواب داد چیزهای زیادی بدست آورده ام
شما امتحان نمی کنید؟

Saturday, May 12, 2007

افسانه ی سلطان گل زرد


افسانه­­ی­­­ سلطان گل زرد اولین رمان منتشرشده­ی من در حوزه­ی ادبیات کودک و نوجوان است که اخیرا" به بازار آمده. این کتاب بر­اساس افسانه ای کوتاه که در کودکی از مادرم می شنیدم با­ز­آفرینی شد. «سلطان گل زرد» قرار بود برای گروه سنی دال باشد .اما به نظر می رسد نتیجه­ی کار به موازات نوجوانان مورد توجه بزرگسالان نیز قرار گرفته، که البته می تواند برای کودکان زیر دبستان به طور شفاهی و در بخش­های کوتاه خوانده شود. در کل سلطان گل زرد کتابی است با مخاطب عام.
پیش نویس جلد دوم این کتاب را قبل از چاپ جلد اول اتود زدم که به علت ترافیک کارهای معوق احتمال نمی­دهم به زودی به بازار بیاید. اما «شاه کلاه قرمز»، که ادامه­ی «سلطان گل زرد» است، حکایتی است دیگر که البته در آن باز آفرینی در کار نیست
افسانه­ی سلطان گل زرد توسط «نشر مرکز» منتشر شده است. متاسفانه طراحی جلد کتاب به هیچ وجه با پسند من سازگار نیست. انتخاب شخصی ام برای طراحی جلد، طرح­های خوب آقای اردشیر رستمی بود، که به دلایلی مورد موافقت ناشر واقع نشد. با این امید که در چاپ بعدی دقت بیشتری در این مورد اعمال شود

الهه رهرونیا / اردیبهشت 86

Friday, April 20, 2007

درباره ی عشق

1
عاشق تغییر نمیدهد. عاشق تغییر میکند. در حد توان (عدم بحران هویت) تا حدی که هویت شخصی اش فرو نریزد و تا جایی که بتواند خود باقی بماند . خود ِ عاشق. و در جریان پیمان همکاری، در وجه مشترک عشق، تغییر طرفین ِ عاشق مبنی بر اجرای مشترک صورت میگیرد، نه بر خواسته ی هر کدام از عشاق برای تغییر معشوق، یا فشار آوردن معشوق برای تغییر عاشق. که در این صورت نه تنها امرعشق از جانب طرفین حضور واقعی ندارد، بلکه آنچه میماند حضور حقیر خودشیفتگی و خودخواهی وپیامد مالکیت خواهی و تصاحب است.

2
چه به ظاهر بی قید وشرط، و چه با شمایل ِ مشخص ِ قیود و شروط، عشق بی چون و چرا وجود ندارد. زیرا این تنها در صورتی میسر است که معشوق آفریده ی عاشق باشد وبا علم به عدم امکان این آفرینش و کمال دریافت خواسته ها، همیشه چون و چرایی وجود خواهد داشت که در نتیجه ی آن مسئله ی پذیرش به میان میاید.

3
اما تسلیم شدن (تنها در ابتدای بازی) و سپس تعدیل، تطابق ودر نهایت ساختن قابی که حریم عشق (یا دیگر انواع روابط) است نه تنها افراط عاشقانه نیست، بلکه ویژگی صد در صد عشق ، وبه جزتسلیم اولیه که منحصر به عشق است، دیگر موارد، ویژگی مسلم هر رابطه از هر نوع موجود است. از رابطه نظافت چی با صاحب خانه گرفته، تا معلم وشاگرد، مادر و فرزند ، زن وشوهر، مسافر ومسافرکش ، عاشق و معشوق، و... تنها حجم و روش این تعدیل وتطابق و شکل ساختن قاب است که با نوع رابطه تغییر مییابد.

4
(من همین ام که هستم) در ساختار عشق نمیگنجد، مگر عشق یک سویه. معشوق با به زبان آوردن جمله ی (من همین ام که هستم) به عاشق میفهماند که رقم نمودار عشق ورزیدن اش نسبت به عاشق بسیار پایین تر است، وحتی به آن نزدیک هم نیست. در غیر این صورت (عشق دوسویه) معشوق میگوید:(من بیش از این نمیتوانم. این نهایت توان من است.) و صحت عشق دو سویه تنها در صورتی است که معشوق حقیقتا" تا نهایت توان یعنی تا جایی که از خود بودنش دور نشده و تغییر فاکتورهای شخصی اش لطمه ای اساسی به خودِ قبل از جریان عشق نزند، پیش رفته باشد.
این که معشوق نتواند قسمتی از خود را صرفا" به این دلیل که نمیتواند بخشی موثر از هویتش را حذف کند، نادیده گرفته و به خواسته ی عاشق تن دهد ، گزاره ای ظالمانه نیست . گزاره ی ظالمانه خواسته ی به ظاهر عاشقی است که خواهان حذف قسمتی از وجود معشوق است که به مذاق اش خوش نمی آید.

5
توان، و نه قید وشرط ، آن چیزی است که در روند کش سان و دائمی پذیرش محور قرار میگیرد.
عاشق تا نهایت توان دوست میدارد. عاشق تنها یک اسم نیست. بلکه عاشق بودن فرایندی است جاری با کنش ها، آفرینه ها و باز آفرینه های درونی وبیرونی که نتیجه ی فرایند عشق است.عاشق حرکت میکند، به دست میآورد، از دست میدهد، ابراز میکند، پنهان میکند، میسازد و خراب میکند تا همه چیز بهتر باشد. تا خود ومعشوق را با خود در کامرانی بیابد. تا معشوق را در کنار خود حفظ کند. چراکه نیازمند عشق ورزیدن است، چنانچه نیازمند دریافت عشق. و لذت عشق ورزیدن را همراه با لذت دریافت عشق، در گردش متناوبی از لذت، با معشوق همزمان مبادله و تقسیم میکند.

6
پذیرش قید و شرط ها یا شرایط موجود، مبتنی برتوانایی یا ناتوانایی های معشوق، تحمیل قید و شرط های وی برعاشق نیست. و البته واکنشی نسبت بدان شرایط است، با خواست و اراده ی عاشقانه و خشنودی از حصول توفیق نه تسلیم.
در چنین مسیری عشق همچون ترازویی دو کفه ای عمل میکند که عاشق و معشوق هرکدام در یک کفه ی آن ، با فرض دو قطبی بودن جریان عاشقانه (عشق دوسویه)، در تلاش برای برقراری تعادل، در نوسانی نزدیک قرار دارند زیرا که هرکدام در آن واحد هم در قالب عاشق و هم در قالب معشوق به ایفای نقش خواهند پرداخت. در این نوسان تنگاتنگ، در صورت کم وزیاد شدن بیش از حد یکی از کفه ها، تحت تاثیر وزنه ای چون استبداد یا بی عدالتی عاشقانه، ترازو واژگون شده و نظام عاشقانه سقوط خواهد کرد.

7
هیچ چیز جهان عمومی نیست. و عدم عمومیت نیز چون عدم قطعیت، در تمام اجزای هستی غیر انکارپذیر. در عمومیت هر چیز همچون عشق، تنها انگاره هایی هست که هر انسانی همچون هر عاشقی از دید خود آنها را باز میسازد (بارت). هیچ دو انسانی حتی دوقلوهای همسان در تمام جهان وجود نداشته و ندارند که حتی یک فاکتور فیزیکی یا غیرفیزیکی ِ کاملا همسان داشته باشند. همانطور که هیچ دو اثر انگشتی برابر نیست. هیچ دو انسانی مثل هم صحبت نمی کنند (چامسکی) و حتی هیچ دو دستپخت همانندی پخته نخواهد شد! (آشپز!) اما این بدان معنا نیست که انگاره های فطری ی مبتنی بر اخلاق انسانی که رفتار های عاشقانه نیز زیر مجموعه ی آنها قرار میگیرند، ساختاری عموما" استثنایی و فرازمینی دارند. عاشقانه ها شاید کمی فراسوی خیر و شر(نیچه) اما در تقابل با آن دو قرار نمی گیرند، چنانچه ایثار فراسوی خیر، و استبداد فراسوی شر.
هیچ بشری از سوزش سیلی ذوق زده نمیشود مگر آن که مازوخیست باشد. وهیچ عاشقی راضی به آزار معشوق نیست مگر این که خواهان مالکیت وی باشد نه عشق ورزیدن.
( من عاشق تو هستم. و تو باید به خاطر من خودت را تغییر بدهی. تو باید به خاطر من دست از این کار برداری. تو باید این گونه باشی وآن گونه نباشی . واگرنه مجازات خواهی شد. واگرنه به تو خیانت میکنم . واگر نه ترک ات میکنم . واگر نه عاشق من نیستی. ) عاشق مجازات نمی کند. عاشق امر نمیکند. عاشق میپرسد، در خواست میکند و حق انتخاب میدهد با این انتظارکه معشوق تا آخرین حد توانش به خواسته ی او احترام بگذارد، واگر نه می پذیرد. زیرا راضی به آزار معشوق نیست.
صاحب چنین جملاتی بهتر آن است که بگوید: (من مالک تو هستم. تو متعلق به من هستی.) و در نهایت در صورتی که معشوق به تمام خواسته هایش تن دهد، روزی خواهد گفت: (من مالک تو هستم . وهر گونه بخواهم با تو رفتار میکنم. من حق دارم تورا در فاضلاب پرتاب کنم، آتش ات بزنم، بفروشم ،قمارکنم، ببخشم یا در سطل زباله بیاندازم.)
تملک خواهی:
عاشق با پی بردن به این که مشکلات رابطه ی عاشقانه اش در اشتیاق بی امان اوبه تصرف معشوق به این شیوه وآن شیوه ریشه دارد، تصمیم میگیرد تا از این پس تملک خواهی را از دید خود به کل کنار بگذارد (بارت).
فروردین 86