Monday, February 8, 2010

داستانواره

صابون



الهه رهرونیا


JUST REMEMBER
FLY
ALWAYS
fly
fly


میپرید فنروار تا آنجا که جای پریدن بود، که پرواز کند .برای پرواز آمده بود.
- من دارم سیب میچینم !
صدایش نمیرسد. اشاره میکند. ادای چیدن درمی آورد. میخندد، بنفش. دودی غلیظ ویژ سیخ میشود از لای دندانهاش، تخم چشمهاش، سوراخهای بینی، نوک انگشتهای سیب چیننده اش. جیغ می کشد دود. صدایش نمیرسد. ادای رقصیدن در می آورد دود. عقب میکشم.

کپلش را کوبید به من.جیغ کشید کپلم برای کپلش که تنها بود و میکوبید خودش را به تمام کپل های مربوطه و نامربوطه.

نگاهش کردم.هیچکس حواسش نبود. انگار نه انگار که بود. میلرزاند تمام اجزای بدن را همسان، با استادی. میخواند:« دل در، مویت، دارد ، لانه / مجروح، گردد، چو زنی هر دم شانه.»
زانوهایش را با هیجان جلو عقب میبرد. از تمام مهمانها دیسکورفته تر بود. خیالش هم نبود که پارتنرش خیلی شل تر از او می آید. یا که بهتر بود بگوید اصلا نمیآمد سیخ ایستاده بود کنار او که میرقصید. او دو دستش را انداخته بود لای بازوهای دیوار و دیوار فقط لبخند میزد.
گفتم: جو گیر شدی؟! میشکنی آ!
- دست من نیست! وولوم رو کم کن!گفت:
دست من هم نبود ولووم. چسبیده بود توی آغوش خانه و اهلش، غیرقابل تفکیک، حداقل تا آخر مجلس. و همچنان میلرزید اندام بلوری او زیر پرده های ساتن که بدن نما نبود هم.

دیدمت که رفتی طرف دستشویی، برای بار چندم. صدای جیغ شیر می آمد. نگاه کردی توی آینه چشم هایت را که کوچکتر بود یکی از دیگری، یکی یکی دیدی. کج شد گردنت مثل توی عکس، که حالا آینه می گرفت. پیچید صدایم توی دستشویی مردم .
- چرا تو همه عکسا مث ننه مرده ها کله تو کج میکنی ؟
خفه کردی صدایم را که لای جیغ های خیس شیر، ول شد، چرخید، چرخید، و فرو رفت توی چاهک. دیدی و درش نیاوردی .مثل مورچه های کنار جوب* کوچه که ته نشین میشدند دسته دسته ته جوب، مادرت حیاط می شست.

تی شرتش سفید بود. و به یاد کفن یا میخک روی قبر نمی انداختت. رفتی کنارش. پوستش بوی هلو می داد. پیپ مدرن را آورد کنار لبت.
- چه خوشگله !گفتم:
- بهش میگن پایپ.
قول گرفت که سوتی ندهم به جماعت رقصنده ی توی سالن. قرار بود فقط عرق سگی باشد با افزودنی های مجاز، توی شیشه ی «اسمیرنف».
چشم هایش را هم که با معرفت نمی کرد، سوتی نمی دادم. کار نداشتم عمل دارد یا زیر کسانی که نمی شناخت خوابیده بود. مهم دست هاش بود. همجنس گرا یا غیر. چشم هاش بود که ریخت، پخش شد روی کاناپه، خرده های بُرنده اش، خودزنی کرد چشم هاش.

ایستاده ام، اینجا پشت در دستشویی. همهمه ی حباب های کف از پشت در گیجم کرده. شبیه صدای سم اسب های سپاهیان، توی فیلم های قدیمی، نجوا، هجومی عظیم را هشدار می دهد. عقب می نشینم با چشم های ترسیده. رَد میشود صدات از نخی که بستی بین دو گوشم.
- گنجشک کوچولو ... گنجشک ترسیده...
در کنده می شود از جا با صدای مهیب ات. سوت می شوم روی هوا. کف اوج می گیرد در سرسرا، سالن. تا زیر سقف. هوا میروند دست های جستجوگر رقصندگان ، دست های فقیر، دست های یتیم، انگشتان باز که چنگ می زنند لای کف های توخالی، به دانه های نامرد و نوکیسه ی لوستر، رفیق نیمه راه با برق بدلی اش. و پرده های ضعیف ساتن که دیگر نمی لرزند بر تن بلوری پنجره.
زمین توده ای از کفِ دست های توست و تو هنوز در سیاره ای دیگر به شستن ادامه می دهی، و من پاک نمی شوم. و درختها از جوانه های سفید کف می رویند، با آوندهای کفی که برچسبهای خاطرات من روی تک تکشان جیغ میکشند.

پرسید: قهوه میخورم؟ گفتم: نه. آورد. خوردم. می دانستم که تلخ بود. خنگ نبودم. هیچ وقت. برخلاف همان تصوٌرها . اما دیوانه بودم. همیشه. برخلاف همان تصوٌرها.
گفت که می شود شکر ریخت، یا شیر، یا کیک! یا هر افزودنی مجاز دیگری، توی یک فنجان شکم گنده.با یک عالمه حرفِ خوب خوبِ شکم گنده. با ژست های قشنگ قشنگ، کنار آدم های قشنگ قشنگ! با لباس های مارک دار.
گفتم که سالها تجربه دارم با این عالم اگماتیک آنهم از نوع گندیده اش اما شرمنده، باز تلخ بود!
گفت که مزه اش را فراموش می کنی: «آدمیزاد با فراموشی زنده اس. اگه فراموشی نبود آدم ها می پکیدن! »
گفتم که حافظه ام هیولایی است. خودم هم ترسناک ام. یک نفر بود که می گفت این جمله را از او کپی کرده ام اما به روح مادرم مال خودم است! حالا توی هر فنجان ، یا با هر افزودنی مجازی.
- «بیخود ناراحت ای. این همه آدم خوب! فقط باید نگاهتو عوض کنی. این قدر امکانات هستی رو از خودت نگیر. هرطور فکر کنی همون میشه.»
لبخند زدم. به یاد مهمانی. به یاد صابون و دست شستن. به یاد کاپوچینوهای زورکی اما خوشبخت. کیک، روزهایی که آبستن جَوٌ بودم با شوق، در انتظار تولد امیدها و آینده ام. روزهایی که دست های تو بوی عطر صابون می داد و بس، و دست شستن توی لغت نامه مترادفی چون چشم پوشیدن و جدایی نداشت.

- « مامانی فردا صُب صبونه یه املت بپز بخوریم.»دخترم گفت:
- املت رو که صب نمی¬خورن جیگرخانم.
- وا ! کی گفته! یادت نیست اون وقتا که آقا صابونه بود،همیشه صب املت می¬خوردیم؟»

صبح شد. او یادش نبود. من یادم بود، که شب موقع خواب رفتم بالای سرش، بوسیدمش، قلقلکش دادم ، و او بیش از قلقلک ها خندید ، هم وزن پنج سالگی اش، و میکوبید توی فرق سرم، سلول¬های پلک¬هاش زیر آوار، کابوس وار، که سیاه شده بود از خفگی.
و میلرزیدم از وحشت نبودنش، و جیغ میکشید قلبم توی سینه، و سیلی میزد توی صورت ِ ذهن دیوانه ی دردمندم.
و صبح شد . تو دست هایت را شستی و رفتی.با یک دبه آب و یک صابون کوچکِ یکبار مصرف. ما ماندیم. من و کودکم و خانه ی ویران شده مان. با هم. توی آغوش هم چپیده، زیر تل خاکهای مخلوط با تیرآهن های کج شده، کاشی ها و آجرهای خرد و خمیر، و جسدها و اسباب های پر خاطره.

غریبه می گوید:« دست¬مو بگیر ...»
می گیرم و ول میکنم. باد می پیچد بالای سرم. چادرش را جمع میکند، مینشیند روی مبل، درست روبرویم. همیشه فکر می کردم مرد است باد. می گوید دستم را بگیر. دستهای بزرگی دارد. مثل گرگِ توی کارتون «شنل قرمزی». دست های سیاه پرپشم با ناخن های بلند و لاک قرمز. میترسم. توی چشم هایش نگاه نمیکنم. میدانم طلسم دارد. میدانم مجنون میشوم و تا ابد دوره میگردم و تازه شاید هیچوقت نرسم به استخوان و کفن پوسیده ی لیلی.باد میگوید یواشکی توی گوشم:« ضعفا بی رحم ان.هر چی ضعیف تر بی رحم تر.»
چشم هایم دزدکی می پرند توی چشم هاش. تف به چشم هایم که عادت نکردند به زنجیر. پخش می شود خنده توی صورت سیاه از ریشِ کبره بسته ی مشکی. زبانش را می مالد روی آن دندان های زرد نکبت، و رو می گیرد با گوشه ی چادرش با لوندی.
- بی همه چیز ! بی همه چیز!
- اینو قبلآ هم گفتی، که چی؟
که وقتی آمدم دست های تو را بگیرم ، آن پفیوز بی همه چیز پرید وسط، آنقدر وز کرد و وزید که سردم شد، آنوقت دوستت دارم، گوش چپم را گرفت و دوخت به گوش راست، که بگوید اندازه اش قدر یک شب است نه بیشتر، و یادم انداخت که تو از همان جنس هستی، با بوسه ی اول دوستت دارم را هل می دهی توی گوش چپم و ولش میکنی تا هرجا که دوست دارد برود .
چقدر سرد است! دلم میخواهد در آغوش بگیری ام و گرم بشوم. دست هایت را باز میکنی به رویم. پس می کشم. چون میدانم برهنه ام می کنی و سردتر می شوم و می لرزم و دست هام تو را جیغ می کشند. تو را و دست های شسته ات را، و من هربار ِ دیگر که از کنار دستشویی رد بشوم مثل امروز جیغ میکشم .
جیغ میکشم.
جیغ می کشم: صابون!

نوروز 86



*کودکانه¬ی جوی.

No comments: