Sunday, February 14, 2010

خرکخدا

(خطاب به آنانکه دل به حکومت فروختند.)


و این مرد که بر منبر خرپشته عَر میزند
آیا شبیه خرکخدایی چپیده به زیرکسا نیست؟
آیا شبیه پاسبانی که سوت زدن را در مکتب مضایقه آموخته است،
سوت ِتغزل نمی­زند؟
و مسندش شبیه لحاف ِ خراباتیان نیست؟
اگر هست، پس چرا شیر ِسماور ِمسئلتُن را
بر لیوان ِتُرک­پسند ِمشاعرت بازکردی ،
و سور و ساتِ مگس­های متین و شکر خورده را
به سفره­ی دلربای شریعت ساز کردی؟
ناکجا می­روی؟
نا کجا می­روی که با آسایشگاه ِآفات ِسالمند بپیوندی؟
یا گلهای پلاسیده­ی مریض­خانه را
در بسترِ مبارکت به صیغه­ی مکاشفات در آوری؟
و نکاح ِمنکر را به ازدواج ِساقه­های طلایی معروف؟
آیا شمایل ِشان تو، سور زدن بر سردر ِسایه پوش ِمُردگان بود؟
یا رقاصگی در حجله­ی گورستان؟
کجایت را به اعتبارِ کدام فاحشه­بان اجاره دادی؟
کجایت، چگونه مِهر خود را ازماتحتِ سوزن ِدستان ِزرورق پوشَت بازپس بگیرد؟
هرگز به هابیل اندیشیده­ای؟
یا فقط قندانت را کلکسیون پلاکها و تابوتها پُر کردی
تا چای سبز ِمدینه­ی فاضله
در تریاکِ مشاطه­گرانِ مُرصٌع­نوش، جا بیوفتد؟
تا قابیل­های چفیه­پوش،­ لابلای پرده­ها و پروازک­ها
دست افشانی کنند،
پا افشانی کنند،
سر افشانی کنند،
جگر افشانی کنند،
و قَسَم سَرکِشند و در خَلسه­ی انفجارِ شقایق­ها
سلسله جبالِ رفیعِ شهادت را
به انتحار ِ ابرهای مقطوع و النسل نثار کنند؟
و اینچنین بود که سردابِ سترونِ مسجد
دیگهای عظیمِ جمجمه را در خود پخت
و صورتک­ها
با سرپوش سیاهِ سادات
دروازه­های آبرومندِ مهراب را گشودند
و چوب جادو وارد صحنه شد.
جادو جادو جادو
و عجی مجی
و سه سمی باز شد.
و علی بابا بر مرگِ اژدهای نگهبان گریست،
و سرش را بر تختِ نیزه نشاند
تا برای عاشقان گنج قرآن بخواند.
آری چنین بود.


8/3/88

3 comments:

Lale said...

زيبا

پدر جد گودزیلا said...

باز هم میگویم تو دیوانه ای کارت از روانپریشی هم گذشته

ژانت said...
This comment has been removed by a blog administrator.