(خطاب به آنانکه دل به حکومت فروختند.)
و این مرد که بر منبر خرپشته عَر میزند
آیا شبیه خرکخدایی چپیده به زیرکسا نیست؟
آیا شبیه پاسبانی که سوت زدن را در مکتب مضایقه آموخته است،
سوت ِتغزل نمیزند؟
و مسندش شبیه لحاف ِ خراباتیان نیست؟
اگر هست، پس چرا شیر ِسماور ِمسئلتُن را
بر لیوان ِتُرکپسند ِمشاعرت بازکردی ،
و سور و ساتِ مگسهای متین و شکر خورده را
به سفرهی دلربای شریعت ساز کردی؟
ناکجا میروی؟
نا کجا میروی که با آسایشگاه ِآفات ِسالمند بپیوندی؟
یا گلهای پلاسیدهی مریضخانه را
در بسترِ مبارکت به صیغهی مکاشفات در آوری؟
و نکاح ِمنکر را به ازدواج ِساقههای طلایی معروف؟
آیا شمایل ِشان تو، سور زدن بر سردر ِسایه پوش ِمُردگان بود؟
یا رقاصگی در حجلهی گورستان؟
کجایت را به اعتبارِ کدام فاحشهبان اجاره دادی؟
کجایت، چگونه مِهر خود را ازماتحتِ سوزن ِدستان ِزرورق پوشَت بازپس بگیرد؟
هرگز به هابیل اندیشیدهای؟
یا فقط قندانت را کلکسیون پلاکها و تابوتها پُر کردی
تا چای سبز ِمدینهی فاضله
در تریاکِ مشاطهگرانِ مُرصٌعنوش، جا بیوفتد؟
تا قابیلهای چفیهپوش، لابلای پردهها و پروازکها
دست افشانی کنند،
پا افشانی کنند،
سر افشانی کنند،
جگر افشانی کنند،
و قَسَم سَرکِشند و در خَلسهی انفجارِ شقایقها
سلسله جبالِ رفیعِ شهادت را
به انتحار ِ ابرهای مقطوع و النسل نثار کنند؟
و اینچنین بود که سردابِ سترونِ مسجد
دیگهای عظیمِ جمجمه را در خود پخت
و صورتکها
با سرپوش سیاهِ سادات
دروازههای آبرومندِ مهراب را گشودند
و چوب جادو وارد صحنه شد.
جادو جادو جادو
و عجی مجی
و سه سمی باز شد.
و علی بابا بر مرگِ اژدهای نگهبان گریست،
و سرش را بر تختِ نیزه نشاند
تا برای عاشقان گنج قرآن بخواند.
آری چنین بود.
8/3/88
و این مرد که بر منبر خرپشته عَر میزند
آیا شبیه خرکخدایی چپیده به زیرکسا نیست؟
آیا شبیه پاسبانی که سوت زدن را در مکتب مضایقه آموخته است،
سوت ِتغزل نمیزند؟
و مسندش شبیه لحاف ِ خراباتیان نیست؟
اگر هست، پس چرا شیر ِسماور ِمسئلتُن را
بر لیوان ِتُرکپسند ِمشاعرت بازکردی ،
و سور و ساتِ مگسهای متین و شکر خورده را
به سفرهی دلربای شریعت ساز کردی؟
ناکجا میروی؟
نا کجا میروی که با آسایشگاه ِآفات ِسالمند بپیوندی؟
یا گلهای پلاسیدهی مریضخانه را
در بسترِ مبارکت به صیغهی مکاشفات در آوری؟
و نکاح ِمنکر را به ازدواج ِساقههای طلایی معروف؟
آیا شمایل ِشان تو، سور زدن بر سردر ِسایه پوش ِمُردگان بود؟
یا رقاصگی در حجلهی گورستان؟
کجایت را به اعتبارِ کدام فاحشهبان اجاره دادی؟
کجایت، چگونه مِهر خود را ازماتحتِ سوزن ِدستان ِزرورق پوشَت بازپس بگیرد؟
هرگز به هابیل اندیشیدهای؟
یا فقط قندانت را کلکسیون پلاکها و تابوتها پُر کردی
تا چای سبز ِمدینهی فاضله
در تریاکِ مشاطهگرانِ مُرصٌعنوش، جا بیوفتد؟
تا قابیلهای چفیهپوش، لابلای پردهها و پروازکها
دست افشانی کنند،
پا افشانی کنند،
سر افشانی کنند،
جگر افشانی کنند،
و قَسَم سَرکِشند و در خَلسهی انفجارِ شقایقها
سلسله جبالِ رفیعِ شهادت را
به انتحار ِ ابرهای مقطوع و النسل نثار کنند؟
و اینچنین بود که سردابِ سترونِ مسجد
دیگهای عظیمِ جمجمه را در خود پخت
و صورتکها
با سرپوش سیاهِ سادات
دروازههای آبرومندِ مهراب را گشودند
و چوب جادو وارد صحنه شد.
جادو جادو جادو
و عجی مجی
و سه سمی باز شد.
و علی بابا بر مرگِ اژدهای نگهبان گریست،
و سرش را بر تختِ نیزه نشاند
تا برای عاشقان گنج قرآن بخواند.
آری چنین بود.
8/3/88
3 comments:
زيبا
باز هم میگویم تو دیوانه ای کارت از روانپریشی هم گذشته
Post a Comment