لبخند کباب را میسوزاند :
نقدی بر رمان « رویای بابل» نوشتهی « ریچارد براتیگان» ، ترجمهی« پیام یزدانجو»
الهه رهرونیا »روزنامه ی اعتماد ملی
سام و علیکم. چاکرت ریچاردم. بابا ریچارد دیگر، 1950، ریچارد« بیت»ی*، . خیلی خب چکار داشتی؟ خودت زنگ زدی! زنگ نزده بودی؟ عجب! حالا چکار داشتی؟ بیکار شدی؟ اَی که هی، لابد پولم نداری؟ بخشکی شانس، نه با تو نبودم، نه، منکه فعلا" سرم خیلی شلوغ است. همین امروز و فردا دارم میروم صید قزل آلا*. فکر کنم دوسه ماهی هم بکشد. بعدش؟ بعدش میروم بابل، آنجا یک شغل خوب پیشنهادم شده. گفته اند بیا رییس جمهور بابل بشو. نمیدانم حالا گفته ام فکرمی کنم. فعلا" که حالش را ندارم*. بعدش؟ آها! یک مادر بزرگ دارم متولد هزار و نهصد و فلان که در ایالت فلان عرق فروش است. باید بروم قرضهایم را با او تصفیه کنم. بسکه پیچاندمش میترسم همین روزها بیاید و خودم را بیاندازد توی دستگاه تقطیر و عرقم را با مارک براتیگان دوسر اسب، بفروشد به پرزیدنت « بوش »*. بعدش، ... آخ آخ! یادم نبود اول از همه باید لوله کشی شاعرها را راس و ریس کنم* ، گاوم هزار و نهصد و شصت و شش زایید! بروم، بروم تا اتوبوس نرفته بپرم بالا. چون اگر برود مجبورم پیاده تا خانه گز کنم. فعلا" زت زیاد.( (اشاره به: پیوستن براتیگان به نسی بیت- رمان « صید قزل آلا در آمریکا» - « رویای بابل» - داستان کوتاه « انتقام چمن»، از مجموعه داستانی با همین نام که در ایران به نام« اتوبوس پیر» ترجمه شد. - داستان کوتاه « ادای احترام به باشگاه جوانان مسیحی سانفرانسیسکو» که در همان مجموعه داستان است.)
این است ریچارد براتیگان. نامربوط ترین و مربوط ترین سوراخهای ریز، و کانالهای چند کیلومتری را با خلاقیتی بینظیر به هم میبافد، و گاهی چند دانهی اصلی را در میدهد و دست بافت خود را با یک سوراخ گل و گشاد حوالهی مخاطب میکند، سپس انگشت سبابهاش را از پشت سوراخ میآورد بیرون و با یک کلاه لبه دار، به مخاطبش دالی میدهد. او کسی است که در سطر سطر رمانهایش، نه چون نویسندگان دیگر،( که البته این فرض مسلم هر متنی است که حتی در نهایت تاکید بر مرگ مولف، ردپایش در عمیقترین حواشی متن حضور داشته باشد.) قد علم میکند ، آنهم به نحوهی خویش، با روشی که به هیچ وجه قابل تقلید و تکرار پذیر نیست.
به گمانم« پیام یزدانجو» مترجم « رویای بابل»، ترکیب بسیار با مسمایی در وصف رویای بابل در پشت جلد کتاب به کار برده است.( براتیگان در بهترین براتیگان بازی اش) براتیگان بازی که بیروایتی و بیمحوری «صید قزل آلا» را ندارد. اتفاقات نه آنچنان داستانی و آبکی کارهای دیگر در آن کمتر دیده میشود، و گذشته از انتقادات اصلی که به آن اشاره خواهم کرد، به نظر پختهترین و ساختارمند ترین اثر اوست. نویسندهی جزییات تلخ، که به طنزی حقیقی مرجوع میشوند، نویسندهی تاریخها و مناسبتهای گاه بی مناسبت، و نویسندهی آدمهای با در وبی پیکر، این براتیگان است، آدمهای زندگیاش، از همسایه و بقال و اغذیه فروش گرفته تا مرده شور و ماهی گیر و دیوانگان کارتن خواب ، همه و همه در متن های او جایی دارند و ارجاعات بیرونی، از مادر بزرگش گرفته تا سیاستمداران، قهرمانان داستانها، نویسندگان، برنامهها و سریالهای تلوزیونی، دستورهای آشپزی، مارک لباس و ... در متن های او شناورند. او با نوشتههای خود زندگی میکند و آنها را چون زندگی روزمره اش مینویسد، او محتاج نوشتن است همانطور که « سی کارد» قهرمان داستانش محتاج کاراگاه خصوصی بودن. حتی میتوان حدس زد که دست نوشتههای براتیگان هر کدام بو و لک یک خوراکی، عطر، صابون، روغن ماشین و چنین چیزهایی را با خود داشته است. شاید صید قزل آلا، بوی ماهی میداده و رویای بابل بوی آبجو و خردل! او با ریزبینی خاص خود، تا جایی که حتی در مواردی، زاید و بی اهمیت به نظر میرسد، همه چیز را داستانی میکند. هر آنچه در اطرافش میبیند، در متن میریزد، با قاشوقی بزرگ همش میزند، و میگذارد تا خوب بجوشد. زیاده گوییهای شخصی بخشی از پرسوناژ سازی خلاقانهی اوست. اما طوری این بازی را اجرا میکند که در عین استعاری شدن ماجرا، شخصیت گرته برداری شدهاش کماکان خصوصیات اصلی سوژه را داشته و قابل شناسایی است. و حرکت ادبی براتیگان همینجاست. در همین بازی. در همین براتیگان بازی.
اما رویای بابل، بیکاری و بی پولی، عاشق کاری که پولی در آن نیست، بودن. و امید به تحقق پیوستن آرزوها.( براتیگان واقعی). ایدهای خوب و پرداختی استادانه، به رقم ملموس بودن بازی، شروع بازی در رویای بابل است. براتیگان در رویای بابل بیش از هر اثر دیگرش به شخصیت حقیقی خود نزدیک است. حال آنکه در«صید قزل آلا »، « ژنرال متفقین اهل بیگ سور» و...،که تنها بخشی از کرکتر خود را در متن نشانه گذاری میکند، در رویای بابل کاراگاه خصوصی بودن رویای سی کارد است و در زندگی واقعی، نویسنده بودن رویای براتیگان.
قصه با یک دونات مانده و قهوهی آبکی آغاز میشود. «پاچوبی»، «گروهبان رینک»، و جسد فاحشهی مرحوم، زیرکانه وارد ماجرا میشوند، ماجراهای شخصیی مد نظر نویسنده مثل فصل «خردل»، و« اریکهی اتوبوسی»، به جا و دقیق سر جایشان مینشینند، و تا اواسط داستان همه چیز خوب و حساب شده پیش میرود. بابل هر از گاهی نخود آش سی کارد است تا اینکه ماجرای دکتر « عبدل فورسایت» و سریال جدید به میان میآید. متاسفانه در این بخش براتیگان سردستی از کار رد میشود. گویی قرار است به نحوی رویای بابل کش بیاید و سی کارد در آن فرو برود. شاید سریال« اسمیت اسمیت در جدال با سایه های روبوتی» بی مناسبت با شخصیت سی کارد نباشد اما قطعا" با رمان رویای بابل بی مناسبت است و حد اقل تا قبل از پایان بندی ضعیف داستان در شاءن کتاب نیست. در فصلهای( بوقلمون بریان با مخلفات، لب برداری، اسمیت، طبلهای فومانچو) لیستی از زیاده گوییها به کتاب لطمه میزند، و فصل « عکسهای قشنگ»، فصلی است که بود و نبودش تفاوتی در کل رمان نمیکند و میتوانست در متنی چون دیگر کارهای ناپیوستهی براتیگان گنجانده شود، اقتباس از نگاه شخصی نویسنده نسبت به مسایل اجتماعی آنهم کاملا" بی ارتباط با محور داستان، با توجیهی سردستی، در رمانی اینچنینی، از متن بیرون زده است. به رغم آن، در فصلهای دیگری چون( سرودهای کریسمس، خردل، اریکهی اتوبوسی)، و فصل درخشان « دادسرا»، این پرداخت شخصی، درست و بجا در پازل رویای بابل گنجانده و چفت گردیده است. به همین منوال در( خصوصی، کالیبر 38، بخت النصر، بازی های بیسبال 596 پیش از میلاد، بریگارد آبراهام لینکلن، پدرو و پنج هنرمند رمانتیک، و...) براتیگان بازی، به قلهی هنرمندی ریچارد چنگ میزند. در « آبگوشت» طنز متن( ص 210 سطر3، ص 211 در سطرهای ابتدایی، و ماجرای لبخند فلسفی« لبخند» در سطرهای پایانی) به عمیقترین شکل خود نمود کرده، و در« عقاب تنها» شاید زیباترین تصویر رویای بابل( 213 سطر 5و6 و دو سطر پایانی)نقش زده میشود. گویی در پایان این فصل سی کارد رویای قهرمانی خیالی اش در بابل را در جهان واقعی به حقیقت پیوسته مییابد. جای تاسف است که براتیگان رویای بابل را آنچنان که بشاید به پایان نمیرساند. گویی برندهی دوی استقامت در نزدیکی خط پایان خسته شده و از بردن دست میکشد. وقتی« لبخند» که در دیدار اول به محض دیدن اسلحه در دست سی کارد پس میکشد، در دیدار دوم، در حالی که همان اسلحه در دست سی کارد است، به او امر میکند که اسلحه را بیاندازد و پولها را رد کند، پای رویای بابل هم مثل پای« پاچوبی »میلنگد. گویی نویسنده در اینجا مخاطب را مقهورتر از این میداند که بتواند قضاوت کند. اما اگرچه سرو کلهی مادر سی کارد بسیار طنز آلود در صحنهی پایانی پیدا میشود، اما قاعدتا" حضور او، تنها یکبار در زندگی اش، و درست همان شب، بدون هیچ توجیهی، تا نیمه شب، آنهم در یک گورستان مسیحی( که بر خلاف مسلمانان تلاوت دعا و نماز برای طلب آمرزش تازه گذشته، تا صبح، یا نیمهشب، جزو آداب و رسومشان نیست.) بر سر مزار شوهری که سالها پیش بدرود حیات گفته است، فقط به دلیل اینکه قهرمان در پایان داستان با حضور او غافلگیرتر به نظر برسد، ایرادی بزرگ و پایان بندیای ضعیف برای رویای بابل محسوب میشود.
گذشته از اینها رویای بابل رمانی سرشار از جذابیت و نوآوری است، که پیام یزدانجو کلید طلایی ترجمه را در آن یافته است. روان و درخشان، به طوری که خواننده بر خلاف عموم کارهای ترجمه شده در ایران، صدای قهرمان داستان را در ذهن میشنود، و نه صدای مترجم را. تنها نکتهای که در رابطه با ترجمهی یزدانجو به نظرم آمد ، ترجیح استفاده از لفظ فارسی« اِ...! » بجای لفظ انگلیسی « اوه...!» در جهت غنیتر شدن متن به لحاظ بومی سازی در فرآیند ترجمه است.
پایان
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment