Thursday, August 2, 2007

عجیب نیست


عجیب نیست اینکه امروز، حداقل دو هفته بعد از اینکه دوست قدیمی آقای یزدانجو، زحمت تغیر مختصر وب لاگ­ام را کشیدند، برای اولین بار آنرا می­بینم. قرار گذاشته بودم چیزهایی بنویسم مثلا در مورد اتفاقات احمقانه­ای که در فلسطین می­افتد( مسائل عراق و دیگر کشت و کشتار­ها که دیگر عادی شده و کسی راجع به آنها نمی­نویسد و افریقا از ما بسیار دور است!)، ماجرای سنگسار وحشیانه­ی اخیر، آبگیری بی­سر و صدای سد سیوند، حکم اعدام­آن دانشجوی ماجرای هجده تیر، مقاله­ای راجع به ناسیونالیسم در علویه خانم هدایت که پایه­اش بعد از خواندن کتاب بوف کور و ناسیونالیسم دکتر آجودانی، در ذهن­ام ریخته شد، یا همین جریان مد شدن فلسفه خوانی بین جوان­های عشق هنر که البته خودم را از آنها جدا نمی­کنم. ذوق مرگی راجع به کتاب اخیرم که دیروز متن اولیه­اش تمام شد، مرگ وونه­گات و رورتی که کهنه شده، و مرگ برگمن که تازه است، و خیلی چیز­های بی­اهمیت دیگر. می­گویم بی­اهمیت چون فعلا نمی­خواهم بیش از این راجع بهشان بنویسم. و البته نوشتن یا ننوشتن من هیچ دلیل اهمیت داشتن و نداشتن­شان نیست. یا اینکه قتل یا مرگ موجوداتی نازنین ناراحتی­ام را که قد یک لبخند تلخ یا نهایتا" یک قطره اشک زورکی­است، تحریک نمی­کند. نه، بی­اهمیتی همه این چیز­ها یک جای دیگر است. آنجایی که مدام یادت می­آید، به استثنای بعضی وقت­ها که آنهم مطمئن نیستی، در بیشتر که چه بگویم، یک کمی از همیشه کمتر، هیچ کاری از تو برنمی­آید. جز اینکه چشم­هایت را بروی جهان ببندی و فقط خودت را نگاه کنی که شاید بتوانی لحظاتی را آنطور که دلت می­خواهد زندگی کنی؛ حالا کمی با دانستن راز و کمی با اراده و پشت کار و هر چیزی که گیرت بیاید. شاید. باور کن( به خودم می­گویم) به هیچ وجه نمی­خواهم ادای یاءس فلسفی و این چیز­ها را در بیاورم که بعدش تو سپیده جان، پگاه و بهنام جان با ته صدایی که مثل همه، بوی نای گریه می­دهد، و ناامیدی تنها تشعشعی است که در ته مانده صدایتان حس می­کنم.( ببخشید که این را می­گویم اما حسم واقعا این است و در این لحظه از این روز به هیچ وجه نمی توانم دروغ بگویم.) هی بگویید درست می­شود. الهه جان چاره ای نیست درست می­شود. بعد من از خودم بپرسم : چه چیزی قرار است درست بشود؟ من اصلا یادم نمی­آید که چیزی قرار بوده درست بشود، نکند قرار است جهان درست بشود، بشود یک شکل دیگر، بعد می­فهمم که­ دارم چرند می­گویم یا شاید این اولین و آخرین حرف حسابی باشد که در عمرم زده­ام. در هر صورت هرچه که هست احتمالا پس مانده هویت درهم و برهم هوایی است که تنفس می­کنم، یا نتیجه کتکی که دیروز توی ایستگاه مترو به خاطر سرپیچی از دستور چند مزدور برای سوار شدن به مینی بوس گشت ارشاد(!) خوردم .کتک خوردن به خاطر لباسی که پوشیده­ای! و لابد ناخودآگاهم تشخیص داده، بجای رو کردن حکمتی تازه آنهم از نوع مکتوب این چیزها را بنویسم. و بسیار خوشحالم که باز در این لحظه انقدر بی­تعلق و غیر وابسته ­شده­ام که اصلا برایم مهم نیست
کسی این نوشته­ها را بخواند یا نخواند یا راجع به الهه رهرو نیا چه فکری بکند
راه می­روم و این جمله را توی سرم می­بینم. می­نشینم، می­خورم، می­خوابم، حرف می­زنم، می­نویسم و او هست همانطور سیخ سر جایش ایستاده و تکان نمی­خورد خیره خیره من را نگاه می­کند و در حالی که یک دستش توی جیب­اش است، دست دیگرش را مثل آدمی تازه به دوران رسیده تکان می­دهد و می­گوید:«مهم نیست. فکرش و نکن. فقط به لحظه های زیبا نگاه کن. چون اونا کم­ان باید قدرشونو بدونی. عمرت کوتاهه کار زیادی نمی­شه کرد. فقط سعی کن زیبایی­ها رو ببینی»
سعی می­کنم. باور کن! با تمام توان خودم را مثل موجودات سیاره­ی ترالفامادور فرض می­کنم و کف دستم را که چشم­ام وسطش است به محض دیدن صحنه­های زیبا تا ته باز می­کنم، و به محض دیدن صحنه­های نازیبا محکم می­بندم. مشکل اینجاست که بیشتر وقت­ها که یاد لحظه­های زیبای گذشته می­افتم گریه­ام می­گیرد.بعد دوباره می­گویم:« مهم نیست فکرشو نکن. » و سعی می­کنم لحظه­ی زیبای دیگری خلق کنم که گریه دار نباشد و پول زیاد هم نخواهد. مثلا می­روم حیاط سرسبز و استخر همسایه را نگاه می­کنم . با امام زاده­ای می­روم مهمانی،تنهایی وسط سالن می­رقصم، خیال­های خوب خوب می­کنم،کتابی می­خوانم، روی کتابی کار می­کنم یا ماچ نسیه­ای از لپ بچه­ام می­کنم و در می­روم، چون ممکن است همان لحظه داد بکشد:« مامان فلان چیز و برام بخر»
از کمک­های به موقع دوستان نازنین عبدا.. صمدیان و مهری جعفری و پاسخ­های محبت­آمیز دکتر رضا براهنی عزیز به نامه­هایم در این روز­های تلخ از صمیم قلب ممنونم . و از همدردی دوستانی که از آنها یاد کردم. عجیب نیست. این روزها که نه، هیچ وقت عجیب نبوده است. فقط می­شود گفت:« مهم نیست.فکرش را نکن. به لحظه­های زیبا فکرکن. عمر تو کوتاه است»

­

No comments: