Monday, February 8, 2010

داستانواره

بیخوابی معشوق غریب متی،
بر فراز ساقه ی لوبیا


الهه رهرونیا

از آن موقع که یادم هست، هم غریب بودیم هم بیخواب. شام غریبان هایمان اصولا" زیاد بود. شمع ها را می آوردیم، کس دیگری هم می آمد، آمده بود. دور هم بودیم، غربا.

*
جای خیمه ها خالی نبود. نسوزانده بودیم شان هنوز. بزرگ نشده بودیم آنقدرها که سوزاندن بلد باشیم. عصر که میشد، می چپیدیم توی خیمه، نان بود، پنیر، خیار، پفک نمکی، یا لی لی پوت، هرچی گیرمان می آمد میریختیم توی ظرف های کوچک. تو می شدی بابا، من مامان، کس دیگری هم اگر میآمد مهمان بود، دور هم بودیم با عروسکها.

*
یادم هست یک روز صبح، از خواب پریدیم و آیینه دودستی زد توی سرش، بزرگ شده بودیم، خیمه ها را رها کردیم و رفتیم به خیابان بلند. به باغ سرهنگ، و به آلونکی که کنج آن باغ پیر، سحرگاه مکاشفاتمان شد. چقدر درخت کاج بود توی آن خیابان بلند. خواب بودند زمستانها مثل بقیه، فقط تظاهر میکردند به سبز بودن، فتوسنتز، صورتشان سبز بود از سیلی. گز می کردید تا آخر خیابان را تو و امید، همسایه مان، امید کچل بود، تو مودار.

میرسیدید تو و امید، به آلونک که کوچک بود آن روزها، و حالا برجی است برای خودش، هیچ آسی نبود توی دستت، میدانستم. فقط ادا در می آوردی، مثل کاجها.
سرهنگ توی اتاق خودش بود. می آمد پشت پنجره، سر و گوشی آب میداد، یک کاسه ی سفالی پیری، با موهای سفید داغ کرده رویش، دستش میگرفت و می آورد پشت در، که یادت بیاورد عاشقی توی کارت نیست، نباید باشد، و صدایت میکرد
- آقای صداقت، آقای صداقت!
از جا میپریدی و میگفتی:
- بله بله جناب سرهنگ!
کاسه را به دستت میداد و میگفت:
- ان کیدهن عظیم. عظیم آقا، عظیم، یعنی که این زن آ مکارن، مکار!

*
قرار بود بیایی قبرستان تا از پدرم اجازه بگیری.گاو را دادی، لوبیا را گرفتی. بردی کاشتی ته باغ، همانجا که جای امید همیشه ولو بود، تشک اش پنبه، بالش اش پر.

*
بادمجان ها جلز ولز می کردند توی ماهی تابه، می پرید فحش هایشان روی دست و صورتم، و لال بودم. تقدیر به تحمل طعنه می زد.قرار بود به خاستگاری ام بیایی.
صدای آیفون آمد، خانه هشیار شد. فکرش را نمی کردم شبیه باجگیرها باشی. رمز را گفتی و وارد شدی. مرغ تخم طلا و چنگ سحر آمیز را گذاشتی روی میز. بدون حرف. نگفتی که باج گرفته ای تحفه های عشقمان را از غول بیچاره. گفتی توشه ی راه است، راه آلونک سرهنگ طولانی است، باج ها را به زور چپاندی توی کابینت.گفتم:
- پس قالیچه ی پرنده کو. مگه نگفتی با قالیچه میریم؟
- قالیچه ندارم، باید با اتوبوس بریم.
- مرغ تخم طلا رو چه جوری ببریم؟
- آب و دونه براش بذار تا سفر بعد، امروز فقط تا آسمون اول می ریم.

*
سرهنگ آمد ته باغ، دست به کمر. من صاف ایستادم و با خجالت گفتم سلام. جوابم نداد سرهنگ. چپ چپ نگاهمان کرد. امید پشت درخت داشت سیگار میکشید.
- چه خبره؟ چه خبره؟ این خانوم کیه؟
گفتی:
- جناب سرهنگ، این خانوم از حواریون هستن. میخوام ببرمشون رو ابرا.
¬- یهو بگو باغ ملیش کردی دیگه. هرروز یکی رو ور میداری، میآری، میبری رو ابرا؟!
بالا بردی ابرو هایت را برای سرهنگ و لبت را گاز گرفتی. آهسته گفتی در گوشش
- ضایع نکن جناب سرهنگ، به جون مادرم این دیگه آخریشه.
من آه کشیدم.
اتوبوس آمد، و از ساقه ی لوبیا بالا رفتیم، لبخندان.

*
بوی عود میآمد، الکل، کافور، کلمه. یحیا پاهایش را کرده بود توی آب. موهایش قرمز بود، چشمهایش سبز. قدم که بر ابر گذاشتیم دیدیمش. خندید و چشمک زد.
گفتم: متا، اون موقرمزه کیه نشسته لب استخر؟
صدا کرد، یحیا. رو به من:
- مهرورزی یا مهرخواه؟
- یعنی چی؟
- میدهی یا میستانی؟
- نمیدونم!
فرو کرد چشم های سبزش را در چشم هایم، هویه وار پریدند در هیات کفترهای چاهی از جای تلاقی اش شاخه های دود، و پرتم کرد توی آب.
خاموش بود چراغ ها، طول کشید تا عادت کند چشم هایم به تاریکی. کسی آمد شولاپیچ، صدای موسیقی «یا علی»* میآمد. دستش را دراز کرد.

- خانم متای باجگیر شمایی؟
گزینه ای نبود جز انتخاب، میترسیدم از شولا، تاریکی آب، و دست. انتخابی در کار نبود. انتخاب شده بودم.
– بله منم.
دست دراز کرد به سویم.
- من سیلمانم.
دستم را گرفت سلیمان، و زیرآبی رفت، مثل زیردریایی کهنه ای سنگی، که بوی آبنوس میداد جلبک های رویش.
گفت برق کشی نکرده اند، هرچه تقاضا داده بود به اداره، و بیخیال شده است بعد از هزار هزار تقاضانامه. چشمم عادت میکرد به تاریکی. پله های ریز بی نهایتی که ختم می شد به قصر مرمریش، لابلای آدمها و ماهیها، کف آب پر بود از اشرفی بجای سنگ و شن، یاد حرف مادربزرگ افتادم، توی قصه ی الاالدین وقتی آدمها دست میزدند به اشرفی های غار جادو، اشرفی میشدند واشرفی ها زیاد میشدند مدام، وآدمهای آبنشین سکوت میکردند مغرضانه. و دیدم از دور ملکه ی سبا را که نگاهم میکرد، با تردید، از پشت پنجره ی بلندترین برج قصر.
*
بازگشته بودم.خندید یحیا. گرفت دستم را ، بیرونم کشید از آب، تعمید داده شده.پرسید:
- چطور بود مومن؟
گیج بودم هنوز.گفتم:
-خوب. خیلی خوب مثل یه خواب عجیب.
گفت: - مطمئنی الان بیداری؟
گفتم:- نه.
قدم گذاشتیم من و متا بر ابرهای لیز، پیدا بود در آن سوی ابرها،آن پایین در دوردست زمین، شهر با بوق ضعیف شده ی ماشینها که گویی، گویی که نه از زمان های دور میآمد.
طی کردیم ابرها را تا روی سکو، و گذشتیم از پله های گود. پر بودند از الکل، کافور، کلمه، و پیوستیم به پطرس، لوقا، یعقوب، و یوحنا، و مرقس، که میرقصیدند دور دیگ خوشبوی لوبیا، مسیح میخندید، مهربان، به دست افشانی شان.

«لئوناردو» هم آنجا بود. آمده بود مکاشفه. شناختم تابلویی را که میکشید از مریم، خودش بود، گرانترین تابلوی « لوور»، از شوق خیس عرق شدم. مرا که دید قلم را گوشه ای گذاشت و ایستاد، با لبخندی شبیه آنکه در تابلو میکشید. زیر لب نجوا کردم:
_ اونجا رو نیگا متا! مونالیزا!
دست کشید مسیح با مهر روی بوم، نگاه کرد به مریم و به تابلو. موهایش بلند بود و فِردار مریم. مثل من، مثل متا، مثل مسیح، مثل لئوناردو، و تمام باحال زادگان عالم!
راضی بودند مسیح و مریم به لبخندی محو و ممنوع، که لئوناردو ثبتش کرد در لحظه، روی بوم، به نام نامدار «لبخند ژوکوند». و روی قاب محافظ آن نوشته شد: (دوستت دارم، عیسای تو)

وقت رفتن بود. مرغ تخم طلا آب و دانه نداشت. یحیا رد شد از کنارمان، دزدکی اشاره کرد به من، با صدایش، که پنهان کرده بود پشت آهستگی.
- هو! آهای دختر!
تیز بودم. گرفتم. هنوز صدای موسیقی «یا علی» می¬آمد .
- تکیه نکن به متا، اگر داد و ستد نیست پیشه ات. و موسیقی هندی زیاد گوش نکن، چرا که هنر هندی با دروغ شروع میشود با گریه تمام. توی فیلم هایشان همیشه کسی میمیرد.
اشاره کرد «موفق باشی» و چشمک زد.
چرخ زدم روی ابرهای لب استخر.
متا گفت: دور آخر! و شیرجه زد.
مسیح نشسته بر آب، خاطره می نوشت توی دفترش. من میرقصیدم. ابرها می لغزیدند فنروار، متا میبوسید پاهایم را لغزنده بر ابرها.
یعقوب بیرون آورد زبانش را به علامت تهوع، نشانه گرفت متا را به بانگ بلند:
- چقدر زن ذلیلی باجگیر! آبروی هرچه مرد بود بردی!
مسیح چشم غره رفت به یعقوب. یوحنا پوزخند زد.

*
بیخواب ام، بیخواب ام، بیخواب.

*
نشسته بودیم توی ماشین. مرد آمده از شهردور، با صدای بلند، قصه می گفت، من نمیشنیدم صدایش را و باران به شیشه میکوبید درمانده، و نقش میبست اثر چشم های تو زیر انگشتان ظریفش و نجوا میکرد: بیدار باش، بیدار باش، وقت خواب نیست.
بیدارتراز همیشه، رو به بیخوابی، میرفتم بالا از ساقه ی محکم اما ترد لوبیا، به قصد مکاشفه ی تو، و گرم جستجو غرق می شدم بجای غسل تعمید در استخر قلبت، بیرون نیامده بودم بودم هنوز از آب، و مرد آمده از شهر دور شبیه یحیا نبود. و هیچ مردی شبیه یحیا نبود و سیلمان رفته بود شمال با ملکه ی سبا.
نگاهم کرد مرد آمده از شهر دور. تمرین مکاشفه میکرد شاید، و من دست کشیدم به یاد مصریهای باستان روی لب های صورتی ات، با طعم تازه ی چشمه که خشک میشد حضور تازه اش، قطره قطره، در نگاه مرد آمده از شهر دور.گفت:
- کجایی؟ اینجا نیستی. به چی فکر میکنی؟

نامت را بعلیدم با بغض¬: متا!

داد زد لوقا از آن سوی شیشه ی ماشین، توی جبهه ی باران.
- من فقط یه چیز می دونم،اینکه تو نمی تونی عاشق بشی متا! متا صداقت نمی تونه عاشق بشه، عمرا".
مرد آمده از شهر دور آهسته گفت در گوشم: یه ضرب المثل فرانسوی هست که می گه «هرگز نگو هرگز».

*
خواباندی ام بر برگی بزرگ و پهن. رقصیده بودم تا آخرین نفس، آخرین نفسم را گذاشتم کف دستت و رفتم. یادم هست بعدها همیشه می گفتی: خوب شد مسیح آنجا بود، وگرنه برای همیشه تنها می ماندی، با جسد معطر یک غریبه ی کوچولو، روی برگ پهن لوبیا به جای تابوت شیشه ای.
اعتراف ظریفی بود برای تو با ادعای بلافصل عشق، که بوسه ات بیدارم نکرد از خواب مرگ. دست به دامن مسیح شدی برای بیداری ام.
می دویدی روی ابرها، دیوانه، درمانده. جیغ میکشید رد سرخ انگشت هام روی صورت سفیدت و آخرین نفسی که گذاشته بودم کف دستت چهار روز پیش. باورت نبود مرگم.

رو کرد مسیح به آسمان: «پدر، شکر میکنم که دعای مرا شنیدی، چنان که همیشه میشنیدی، این بار را به خاطر مردمی که اینجا هستند گفتم تا ایمان بیاورند، که تو مرا فرستادی». سپس با صدای بلند فرمود: برخیز غریبه ی کوچک، و من برخاستم از روی برگ لوبیا و بوسیدم رد سرخ سیلی را روی صورتت، و سفید شد.

*
- خب چی کار کنم، من خر صد کیلویی ام، نمیتونم هزار کیلو بار ببرم.
- تو اصلا" خر نیستی.
- روز اول که آمدی خواستگاری ام، سوار بر اسب عرب، با مرغ تخم طلا و چنگ سحرآمیز یادت نیست؟
- اشتباه کردم، فکر کردم میتونم خوشبختت کنم، اونام دزدی بود، مال من نبود که، مال غول بود.
- مورچه هم نیستی تو. بخواب آسوده، من بیدارم.

*
بند می زنم ناسور، ساقه ی لوبیایی که با هم کاشتیم، آب دادیم، بالا رفتیم تا ابرها، با رویای مکاشفه و تو گذاشتی و رفتی شمال، بی این که یادت باشد ساقه ی لوبیا تنها است و مرغ تخم طلا آب و دانه ندارد.
سرهنگ آمد، افتاد به جان ساقه. میگفت که میگیرد قوت درختهای میوه را، لوبیایش دیرپز بود و سرهنگ زودپز نداشت. ایستادم سر راهش، تا آخرین نفس. اول امید را صدا کردم.
- اون پسر کچله لاغریه؟ اون مرد.فاتحه. اوردوز کرد.
امیدی در کار نبود.هیچ کس نبود هر چه صدا میکردم،نه پطرس نه لوقا، نه یعقوب، نه یوحنا، نه یحیی، نه مریم، و نه حتی غول. من بودم و سرهنگ.هم تبر داشت هم نفت. ساقه ی لوبیا را بغل کردم که بداند باید رد بشود از روی جنازه ام برای خشکاندن ریشه اش. هم تبر داشت هم نفت. مسیح هم رفته بود.

نامت را بلعیدم به اتفاق اشک های غریب بومی، اشک های غریب مهاجر: متا!!!!!!!!!!!!!!
و نامت اعلام بیدارباش، و نامت رمز عبور، و نامت اسم اعظم، و نامت دیگر بر زبان ما و مسیح نچرخید.

خوابیدم.


29 / 1/ 86

5 comments:

سلیمانی said...

شاهکار است.

محمد حسین said...

خوب اینا که گفتی یعنی چه؟

نیما said...

الهه تو انقدر کارت درست بود و ما نمیدونستیم!

زهرا کلهر said...

سلام خانم رهرونیا . باعث افتخار است که وب لاگتان را پیدا کرده ام. کارهایتان بسیار تحت تاثیرم قرار داد.سپاس همیشه باشید

شایان حسن زاده said...

عاشقانه ترین عاشقانه ها را خواندم. درود بر تو