Monday, February 8, 2010

نقد رمان رویای بابل

لبخند کباب را می­سوزاند :

نقدی بر رمان « رویای بابل» نوشته­ی « ریچارد براتیگان» ، ترجمه­ی« پیام یزدانجو»

الهه رهرونیا »روزنامه ی اعتماد ملی


سام و علیکم. چاکرت ریچاردم. بابا ریچارد دیگر، 1950، ریچارد« بیت»ی*، . خیلی خب چکار داشتی؟ خودت زنگ زدی! زنگ نزده بودی؟ عجب! حالا چکار داشتی؟ بیکار شدی؟ اَی که هی، لابد پولم نداری؟ بخشکی شانس، نه با تو نبودم، نه، منکه فعلا" سرم خیلی شلوغ است. همین امروز و فردا دارم می­روم صید قزل آلا*. فکر کنم دوسه ماهی هم بکشد. بعدش؟ بعدش می­روم بابل، آنجا یک شغل خوب پیشنهادم شده. گفته اند بیا رییس جمهور بابل بشو. نمی­دانم حالا گفته ام فکرمی کنم. فعلا" که حالش را ندارم*. بعدش؟ آها! یک مادر بزرگ دارم متولد هزار و نهصد و فلان که در ایالت فلان عرق فروش است. باید بروم قرض­هایم را با او تصفیه کنم. بس­که پیچاندمش می­ترسم همین روزها بیاید و خودم را بیاندازد توی دستگاه تقطیر و عرقم را با مارک براتیگان دوسر اسب، بفروشد به پرزیدنت « بوش »*. بعدش، ... آخ آخ! یادم نبود اول از همه باید لوله کشی شاعرها را راس و ریس کنم* ، گاوم هزار و نهصد و شصت و شش زایید! بروم، بروم تا اتوبوس نرفته بپرم بالا. چون اگر برود مجبورم پیاده تا خانه گز کنم. فعلا" زت زیاد.( (اشاره به: پیوستن براتیگان به نسی بیت- رمان « صید قزل آلا در آمریکا» - « رویای بابل» - داستان کوتاه « انتقام چمن»، از مجموعه داستانی با همین نام که در ایران به نام« اتوبوس پیر» ترجمه شد. - داستان کوتاه « ادای احترام به باشگاه جوانان مسیحی سان­فرانسیسکو» که در همان مجموعه داستان است.)

این است ریچارد براتیگان. نا­مربوط ترین و مربوط ترین سوراخ­های ریز، و کانال­های چند کیلومتری را با خلاقیتی بی­نظیر به هم می­بافد، و گاهی چند دانه­ی اصلی را در می­دهد و دست بافت خود را با یک سوراخ گل و گشاد حواله­ی مخاطب می­کند، سپس انگشت سبابه­اش را از پشت سوراخ می­آورد بیرون و با یک کلاه لبه دار، به مخاطبش دالی می­دهد. او کسی است که در سطر سطر رمان­هایش، نه چون نویسندگان دیگر،( که البته این فرض مسلم هر متنی است که حتی در نهایت تاکید بر مرگ مولف، ردپایش در عمیقترین حواشی متن حضور داشته باشد.) قد علم می­کند ، آنهم به نحوه­ی خویش، با روشی که به هیچ وجه قابل تقلید و تکرار پذیر نیست.
به گمانم« پیام یزدانجو» مترجم « رویای بابل»، ترکیب بسیار با مسمایی در وصف رویای بابل در پشت جلد کتاب به کار برده است.( براتیگان در بهترین براتیگان بازی اش) براتیگان بازی که بی­روایتی و بی­محوری «صید قزل آلا» را ندارد. اتفاقات نه آنچنان داستانی و آبکی کارهای دیگر در آن کمتر دیده می­شود، و گذشته از انتقادات اصلی که به آن اشاره خواهم کرد، به نظر پخته­ترین و ساختارمند ترین اثر اوست. نویسنده­ی جزییات تلخ، که به طنزی حقیقی مرجوع می­شوند، نویسنده­ی تاریخ­ها و مناسبت­های گاه بی مناسبت، و نویسنده­ی آدم­های با در وبی پیکر، این براتیگان است، آدم­های زندگی­اش، از همسایه و بقال و اغذیه فروش گرفته تا مرده شور و ماهی گیر و دیوانگان کارتن خواب ، همه و همه در متن های او جایی دارند و ارجاعات بیرونی، از مادر بزرگش گرفته تا سیاستمداران، قهرمانان داستان­ها، نویسندگان، برنامه­ها و سریال­های تلوزیونی، دستورهای آشپزی، مارک لباس و ... در متن های او شناورند. او با نوشته­های خود زندگی می­کند و آنها را چون زندگی روزمره اش می­نویسد، او محتاج نوشتن است همانطور که « سی کارد» قهرمان داستانش محتاج کاراگاه خصوصی بودن. حتی می­توان حدس زد که دست نوشته­های براتیگان هر کدام بو و لک یک خوراکی، عطر، صابون، روغن ماشین و چنین چیزهایی را با خود داشته است. شاید صید قزل آلا، بوی ماهی می­داده و رویای بابل بوی آبجو و خردل! او با ریزبینی خاص خود، تا جایی که حتی در مواردی، زاید و بی اهمیت به نظر می­رسد، همه چیز را داستانی می­کند. هر آنچه در اطرافش می­بیند، در متن می­ریزد، با قاشوقی بزرگ همش می­زند، و می­گذارد تا خوب بجوشد. زیاده گویی­های شخصی بخشی از پرسوناژ سازی خلاقانه­ی اوست. اما طوری این بازی را اجرا می­کند که در عین استعاری شدن ماجرا، شخصیت گرته برداری شده­­اش کماکان خصوصیات اصلی سوژه را داشته و قابل شناسایی است. و حرکت ادبی براتیگان همین­جاست. در همین بازی. در همین براتیگان بازی.
اما رویای بابل، بیکاری و بی پولی، عاشق کاری که پولی در آن نیست، بودن. و امید به تحقق پیوستن آرزوها.( براتیگان واقعی). ایده­ای خوب و پرداختی استادانه، به رقم ملموس بودن بازی، شروع بازی در رویای بابل است. براتیگان در رویای بابل بیش از هر اثر دیگرش به شخصیت حقیقی خود نزدیک است. حال آنکه در«صید قزل آلا »، « ژنرال متفقین اهل بیگ سور» و...،که تنها بخشی از کرکتر خود را در متن نشانه گذاری می­کند، در رویای بابل کاراگاه خصوصی بودن رویای سی کارد است و در زندگی واقعی، نویسنده بودن رویای براتیگان.
قصه با یک دونات مانده و قهوه­ی آبکی آغاز می­شود. «پاچوبی»، «گروهبان رینک»، و جسد فاحشه­ی مرحوم، زیرکانه وارد ماجرا می­شوند، ماجراهای شخصی­ی مد نظر نویسنده مثل فصل «خردل»، و« اریکه­ی اتوبوسی»، به جا و دقیق سر جایشان می­نشینند، و تا اواسط داستان همه چیز خوب و حساب شده پیش می­رود. بابل هر از گاهی نخود آش سی کارد است تا اینکه ماجرای دکتر « عبدل فورسایت» و سریال جدید به میان می­آید. متاسفانه در این بخش براتیگان سردستی از کار رد می­شود. گویی قرار است به نحوی رویای بابل کش بیاید و سی کارد در آن فرو برود. شاید سریال« اسمیت اسمیت در جدال با سایه های روبوتی» بی مناسبت با شخصیت سی کارد نباشد اما قطعا" با رمان رویای بابل بی مناسبت است و حد اقل تا قبل از پایان بندی ضعیف داستان در شاءن کتاب نیست. در فصل­های( بوقلمون بریان با مخلفات، لب برداری، اسمیت، طبل­های فومانچو) لیستی از زیاده گویی­ها به کتاب لطمه میزند، و فصل « عکس­های قشنگ»، فصلی است که بود و نبودش تفاوتی در کل رمان نمی­کند و می­توانست در متنی چون دیگر کارهای­ ناپیوسته­ی براتیگان گنجانده ­شود، اقتباس از نگاه شخصی نویسنده نسبت به مسایل اجتماعی آنهم کاملا" بی ارتباط با محور داستان، با توجیهی سردستی، در رمانی اینچنینی، از متن بیرون زده است. به رغم آن، در فصل­های دیگری چون( سرودهای کریسمس، خردل، اریکه­ی اتوبوسی)، و فصل درخشان « دادسرا»، این پرداخت شخصی، درست و بجا در پازل رویای بابل گنجانده و چفت گردیده است. به همین منوال در( خصوصی، کالیبر 38، بخت النصر، بازی های بیسبال 596 پیش از میلاد، بریگارد آبراهام لینکلن، پدرو و پنج هنرمند رمانتیک، و...) براتیگان بازی، به قله­ی هنرمندی ریچارد چنگ می­زند. در « آبگوشت» طنز متن( ص 210 سطر3، ص 211 در سطرهای ابتدایی، و ماجرای لبخند فلسفی« لبخند» در سطرهای پایانی) به عمیق­ترین شکل خود نمود کرده، و در« عقاب تنها» شاید زیباترین تصویر رویای بابل( 213 سطر 5و6 و دو سطر پایانی)نقش زده می­شود. گویی در پایان این فصل سی کارد رویای قهرمانی خیالی اش در بابل را در جهان واقعی به حقیقت پیوسته می­یابد. جای تاسف است که براتیگان رویای بابل را آنچنان که بشاید به پایان نمی­رساند. گویی برنده­ی دوی استقامت در نزدیکی خط پایان خسته شده و از بردن دست می­کشد. وقتی« لبخند» که در دیدار اول به محض دیدن اسلحه در دست سی کارد پس می­کشد، در دیدار دوم، در حالی که همان اسلحه در دست سی کارد است، به او امر می­کند که اسلحه را بیاندازد و پول­ها را رد کند، پای رویای بابل هم مثل پای« پاچوبی »می­لنگد. گویی نویسنده در اینجا مخاطب را مقهورتر از این می­داند که بتواند قضاوت کند. اما اگرچه سرو کله­ی مادر سی کارد بسیار طنز آلود در صحنه­ی پایانی پیدا می­شود، اما قاعدتا" حضور او، تنها یکبار در زندگی اش، و درست همان شب، بدون هیچ توجیهی، تا نیمه شب، آنهم در یک گورستان مسیحی( که بر خلاف مسلمانان تلاوت دعا و نماز برای طلب آمرزش تازه گذشته، تا صبح، یا نیمه­شب، جزو آداب و رسوم­شان نیست.) بر سر مزار شوهری که سال­ها پیش بدرود حیات گفته است، فقط به دلیل اینکه قهرمان در پایان داستان با حضور او غافلگیرتر به نظر برسد، ایرادی بزرگ و پایان بندی­ای ضعیف برای رویای بابل محسوب می­شود.
گذشته از اینها رویای بابل رمانی سرشار از جذابیت و نوآوری است، که پیام یزدانجو کلید طلایی ترجمه را در آن یافته است. روان و درخشان، به طوری که خواننده بر خلاف عموم کارهای ترجمه شده در ایران، صدای قهرمان داستان را در ذهن می­شنود، و نه صدای مترجم را. تنها نکته­ای که در رابطه با ترجمه­ی یزدانجو به نظرم آمد ، ترجیح استفاده از لفظ فارسی« اِ...! » بجای لفظ انگلیسی « اوه...!» در جهت غنی­تر شدن متن به لحاظ بومی سازی در فرآیند ترجمه است.
پایان

No comments: